سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض هنوز دیوونه بودن جودی!

بعد مدتها اومدم سراغ وبلاگم :D

ارسال یادداشت جدید که زدم موضوع قبلی که میخواستم بنویسم اومد: «محض روانی شدن جودی»

البته موضوع عوض میشه، چون الان روانی نیستم، هنوز دیوونه هستم، خل هستم، چل هستم ولی روانی، نه!

داشتم مهدی مقدم گوش میکردم و پایان‌نامه‌ی یه ملتمس دعارو ادیت میکردم، انقدر کارِ ت... تخیلیه که نگو و نپرس! خب فقط دوتا آهنگش قشنگ بود، Next، جذابترِ مهدی یراحی! چه چینشی داره آهنگام ;) و آلوده رستاک، خودشه... همین آهنگ خوبه!

امروز یکی از دوستام یه راز که چهار پنج سال بود مدفون بود رو با هزار تا قسم و آیه برام فاش کرد...! اصلا نه اتفاقی که افتاده مهمه، نه دلی که از یه آدم شکسته، نه دروغی که گفته شد، نه تهمت ناجوانمردانه ای که زده شد و نه تنها علامت سوالی که چندوقت تو ذهن من بود مهمه، مهم میزان پستی یه آدمه، که حتی اسم آدم براش زیاده! گاهی کارای آدما انقدر برام تعجب آوره که نمیدونم با چه انگیزه ای این همه پستی رو تو خودشون پرورش میدن و به منصه ظهور میرسونن (امیدورام منصه رو درست نوشته باشم، یکی نیست بگه حالا لازمه لغت قلمبه سلمبه به کار ببری؟...)، تازه امروز بعد 4سال معنی چرخش 180 درجه و کاملا ناگهانی یه آدم و توهین های تند همون آدم رو که یه روز عاشقم بوده رو میفهمم... ای پستی که اسم آدم گذاشتن روت خیلی دشواره، حیف که نمیتونم بهت بگم چون قول دادم و من مث تو نامرد نیستم، ولی میتونم تو این چهاردیواری شخصی و اختصاصی داد بزنم:

اون آدم نه در حد و اندازه من بود، نه ما به درد هم میخوردیم و نه من اهمیتی بهش میدادم، ولی حیوون، اون برعکس تو آدم بود با یه دل که نباید اونجوری میشکوندیش، اونم بخاطر پستی بی اندازه ات! واقعا هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم چرا؟ کارت چه دلیلی داشته؟ به خودم میگفتی شاید نیاز به اینهمه تلاش هم نبود، چون من اصلا به اون بدبخت فکر هم نمیکردم، چه برسه به اینکه...، من میتونم همین الان زندگی پوشالی تورو (که با بهترین دوست برادر من درست کردی) با لو دادن رابطه ات با برادر همون بدبخت به جهنم بکشونم، ولی هرچی فکر میکنم میبینم ندارم، اونهمه پستی و نامردی رو ندارم که اینکارو بکنم، حتی اگه بدونم که یه روز بالاخره به جهنم میرسه، چون معتقدم تو چوب کاراتو یه جا میخوری، واقعا نمیتونم و ندارم جرأت اینهمه نامردی رو! موندم تو کار خدا، چه حالی داره بهت میده و چه حالی به ما!!! من یکی از چند نفریم که نمیبخشمت... روزگار خوبی در انتظارت نیست، دلم برات میسوزه... دلم برای خودم هم میسوزه که اول راه دارم چنان سرویس میشم که فقط دنبال یه بهانه ام که از ادامه دادن راه شونه خالی کنم... کاش بقیه راه خوب باشه، فقط همین :(

ماجرا شخصیه و طولانی که من هم این روزا اصلا حس ماجراهای طولانی رو ندارم، از بس ماجراهای طولانی داشتم، ماجراهای طولانی شنیدم و حرفها و جروبحث های طولانی داشتم...

خسته ام به میزان کافی! ولی امید دارم هنوز، خدایا به ناامیدی بدلش نکن...

راستی من این روزا دارم رادیو میگوشم، از ساعت 9 تا 10، رادیو تهران، تجربه خوب و جالبیه... توصیه میکنم بهتون شما هم تجربه اش کنید، شاید خوشتون اومد :)


محض سال نو و گذراندن سالگرد وبلاگ

داشتم آرشیو سال قبل رو میدیدم، زمان چه زود میگذره، پارسال همین موقع ها بود که من یادداشت های دوم و سوم رو می نوشتم، الان یکسالگیش رو گذرونده این وبلاگ، آدم های جدید دیده به خودش، من بزرگتر شدم کلی و بازهم میگم زمان چه زود میگذره...

سال 90 سال خوبی بود، رُند بود، کاش به این زودی تموم نمیشد! ;)

سال مسافرت، سال پول درآوردن، سال آدمای قدیمی که دوباره سروکله شون پیدا شد و سال آدمای جدید... امروز به یاد سفر شاهرود پارسال با بچه های قدیمی، باز امروز تو فرحزاد جمع شدیم، مرور خاطرات و تصدیق اینکه سرعت گذران سال ها برای هممون تند شده، باید به ناچار تجربه های نو رو امتحان کنم، بااینکه شاید آمادگیشو نداشته باشم حتی...

دوست دارم امسال تکراری نباشه برام، خدایا تجربه بِده، تجربه نو، تجربه نویی که آمادگیشو دارم :)

آرزوی سالی خوب برای همه، یه سال شیرین، سال صلح، سال کم شدن غرورهامون و نزدیک شدن واقعی دلهامون به همدیگه...

فعلا جودی بدون باباست دیگه، مجبوره خودش چرخ وبلاگ رو تکنفره ببره جلو، یارای قدیمی هم هیچکدوم نیستن برای یاری ;)


محض رفاقتای رفقای جودی

لعنت به این رفاقتایی که همو می‌بینیم و خودمونو به نشناختن می‌زنیم، لعنت...

دیروز پریروزا محمدرضا سرشار (رهگذر) رو دیدم، یه قاب خوشگل هم دستم بود که حواس رهگذر رفت بهش! کلی حال کردم که نویسنده موردعلاقه کودکی و نوجوانیم حواسش بین اونهمه آدم به سمت من رفته و چه خوش خیال بودم که فکر کردم شاید قاب تو دستم براش بشه یه جرقه و یه داستان براساسش بنویسه! خدارو چه دیدی؟ شاید زد و شد...

فیلم های جشنواره امسال رو دوست داشتم، چه اونایی که دیدم، چه اونایی که ندیدم... با وجود سیاست زدگی شدیدی که تو همه فیلم ها (حتی غیرسیاسی هاش) دیده میشد، ولی همشون به دلم نشست، همه رو هم از دم خوب رد کردم :)


محض حال خرابی جودی!

حالم افتضاح خراب بود! (از افتضاح و خراب پشت سر همش بفهمید چقدر خراب بوده!)

از اداره، از کارای مزخرف اداره! از آدمای اداره! از تنبلی آدمای اداره! از زیرآب زنی های مسخره آدمای اداره! از بی مسئولیتی و نفهمیشون! ازهمه چی دیگه! انقدر عصبانی و شاکی بودم که دیگه آدم نمیدیدمشون، یه مشت حیوون زبون نفهم عوضی میدیدمشون!

فشار روحی روم انقدر زیاد بود که دلم میخواست فقط بشینم وسط راهرو اداره گریه کنم... داد بزنم، فحشو بکشم به همشون!

در حال کلنجار با خودم بودم که خودمو کنترل کنم یا بشینم گریه کنم که مثل همیشه رفیق گرمابه و گلستانم ،رفیق 15ساله ام، تو یه کلام رفیق فابریکم به دادم رسید. انگار پر سیمرغ رو آتیش زدم. سریع از آسمون رسید! عاشق این تله پاتی هاشم که همیشه سر به زنگا سیگنالهای ارسالیمو میگیره و پیداش میشه، یکم باهاش حرف زدم آروم شدم...

یهو همه کارا حل شد. سرم خلوت شد. نشستم به خوندن. «از به» رضا امیرخانی رو میخونم. قشنگه، خیلی! دارم میخندم، زیاد! آروم شدم.

تشکر ویژه از رفیق همیشگیم ... و البته از رضا امیرخانی!

الان آرومم :)