سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض خاطر جودی و دوستان

میگن وقتی از بهترین دوستت کادو میگیری همیشه یادت میمونه ، خاطراتی که از اون روز برات میمونه تا آخر عمرت فراموش نمیکنی ، حتی لحظه لحظه های با هم بودنتون ، با هم خوندنتون و با هم رفتنتون...

درست یادم نیست ، فکر کنم کلاس دوم راهنمایی بودم ، رامین نصیر نژاد رو از کلاس اول راهنمایی می شناختم ، دو تا آدم کچل که از همون اول مدرسه با هم دوست بودیم ( تو راهنمایی همه باید کچل می کردن ) وقتی با هم می رفتیم سر کلاس فقط به فکر خنده و بودیم و خوش گذرونی ، یادمه یه معلمه ریاضیه سوژه هم داشتیم که طنز ماجرارو بیشتر میکرد...یادش بخیر یه آدم چاق 150 کیلویی با موهای ریخته شده که 7 تا شویدش مونده بود و بطور حیرت انگیزی اونا رو بلند کرده بود و از عرض فرق سمت راستش به چپ آویزون کرده بود..

دنیای من و رامین به خوبی می گذشت ، تو عالم بچگی فکر می کردیم اینجا دیگه ته ته دنیاست...دیگه بیشتر از این سختی نمیشه کشید...رامین بنده خدا حتی عموش و زن و بچه شم بخاطر فقر مالی پیش اونا زندگی می کردن...یه زندگی 10 نفره تو یه خونه 70 متری!!! همیشه بهم میگفت مجتبی: ما زندگی خوبی داریم درسته شلوغه اما به همین چیزا خوشیم ، درسته وضع مالی خوبی نداریم ولی پسر... آدمای مثل ما کم نیستن....همیشه پیش خودم می گفتم رامین چقدر به همه چی خوشبینه...

سال بعد که رفتیم سوم راهنمایی به علت برنامه ریزیه غلط آموزشی مدرسه از هم سوا افتادیم و تلاش های هیچکدومامون برای با هم بودن نتیجه نداد...رامین افتاد کلاس بعد از ظهر من افتادم شیفت صبح ( قبلنا مدرسه اینقدر زیاد نبود و ما مجبور بودیم در دو شیفت صبح و بعد از ظهر درس بخونیم) خیلی سعی کردیم رابطمونو حفظ کنیم ، من بعضی موقع ها وایمیسادم مدرسه تا رامین بیاد و با هم بریم تو حیاط بشینم حسابی حرف بزنیم ، بخندیم ، دوباره مث قدیما معلمارو سوژه کنیم و فکر کنیم شاد ترین آدمای روی زمینیم...اما دیدنامون کمتر و کمتر می شد ، یادمه بعد عید بود یه روز که داشتم از مدرسه میومدم بیرون رامین رو دیدم جلوی مدرسه نشسته و منتظر من شده...منم خوشحال و خجسته رفتم پیشش ، بعد از مدتها با هم گفتیم و خندیدیم...رامین دستشو کرد تو کیف مدرسه ش و دو تا کادو واسم درورد...باورم نمیشد ، که رامین با اون سن و سال تولد کسی رو یادش بمونه و حتی براش کادو هم بگیره...کادوی اولو که باز کردم یه آلبوم پر از کارتهای بازیکنان فوتبال بود ( بزرگترین تفریح ما اون زمان جمع کردن کارت بازیکنان بود و هرکی به کارتاش می نازید ) رامین تمام کارتهاشو داده بود به من و واسه خودش هیچی باقی نمونده بود...داشتم از خوشحالی بال در میوردم اما ته دلم راضی نبودم رامین با ارزش ترین چیز دوران بچگیشو بده به من ، اما کادو بود و قبول کردنش واجب.

دومین کادوی رامین سی دی بازی بود...اون موقع تازه کامپیوتر اومده بود هر کسی هم تو خونش کامپیوتر نداشت...اما رامین چون میدونست من تو خونمون کامپیوتر دارم واسم بازی خریده بود ، اون روز نفهمیدم ولی بعدا فهمیدم که رامین چند هفته هفتگیهاشو جمع کرده بود تا تونسته بود واسه من اون سی دی رو بخره...

اون روز زیباترین روز تولد من بود ، حس اینکه از بهترین دوستت تو اون سن کادو بگیری حسی فراموش نشدنیه ، بعد اون قضیه خیلی تلاش کردم تولد رامین رو یادم نره تا منم بتونم جبران این دوستی بزرگ رو بکنم ، اما دقیقا یادم نیست که چه اتفاقاتی افتاد که من و رامین از هم دور شدیم ، دیگه خیلی کم هم دیگه رو میدیدیم ، با هم کم صحبت می کردیم ، تا اینکه تابستون شد و ما بعد تابستون هیچ وقت هم دیگه رو ندیدیم...رامین از اون مدرسه رفت ، من هیچوقت خونشون رو نمیدونستم کجاست!! شاید بخاطر اینکه نمیخواست خونه ی کوچیکشونو که با عموشون تقسیم شده رو به من نشون بده ( هرچند که ما وضع ما هم بهتر از خانواده رامین نبود)

الآن چندین سال از این قضیه میگذره و من هنوز کارتهایی که رامین بهم داده رو تو کمدم پنهان کردم ، به یاد خاطرات گذشته هنوز میرم سر وقتش و بغض می کنم...رامین با معرفت ترین دوستی بود که من تا اون موقع داشتم ، قدرشو ندونستم و حالا سال هاست که دارم حسرتشو میخورم... ما تو دنیای زندگی میکنیم که بهترین ها خیلی زود از دستت میرن...

این پست یادی بود از رامین نصیر نژاد....

و حالا جودی جان ، عزیز دل بابایی ، می دونی که این بابا هر لحظه نفس کشیدنش به امید خوب بودن دخترش هست...بابایی اینقدر ازت دوره که نمیتونه ببرتت کیشمیش واست چیزای قشنگ قشنگ سفارش بده ، یا حتی اونقدر نزدیک نیست که بتونه با هدیه ای کوچیک از دخترش تشکر کنه اما بدون که بابات مثل هاله ای از نور همیشه دورت می گرده و پشتیبانته...

تولدت مبارک جودی بابا


محض تشکر از مهربون همیشگی

چه خوبه که این شبا و صبح های زود هی بارون میاد، مهربون، ممنون، مرامتو شُکر، عاشقتم در حد امگا!!!

چه خوبه که فرامرز اصلانی دوست داشتنی با داریوش که اصلا ازش آهنگ نگوشیدم! آهنگ «اگه یه روز» رو دوباره‌خونی کردن، خیلی حال داد...

چه خوبه که امشب برعکس دیشب حالم خوبه!

دیشب یه پست فرستادم، کلی هم غر زدم توش. به آدما، به گیرایی که بهم میدن، میرن رو مخم، با پارک ملت اشتباه میگیرنش!!! پستمو پارسی بلاگ خورد!!! ولی الان بیخیال شدم، چون بارون زده و آهنگ «اگه یه روز» تو گوشمه...

خدای گلم! مهربون همیشگیم! ممنونم، بابت همه چی، حتی بابت این موقعیت که نباید حالم خوب باشه، ولی خوبم... بازهم میگم، دوستت دارم با تک تک سلولام، تو این روزا و شبای بارونی...


پ.ن: اینم روشنی وبلاگ! :D


محض لهیدگیه بابا

قرار بود بزنیم دهن مهن هرچی طنز هست رو چیز کنیم اما داریم زود جا میزنیم...
بابا تا چند وقت حوصله خودشم نداره ، چراشو فقط دخترش!!! میدونه اما...
بابا داغونه له له...دلش شیکسته..از بعضی چیزا ناراحته
جودیه بابا...تو نذار چراغ وبلاگ کم سو شه
شاید بابا برگشت...روزی که بتونه با خودش و این بلایای خانمان سوز کنار بیاد...روزی که حتی نوشتن این چند خط هم برایش عذاب آور نباشه