محض اتفاقات عجیب غریب این روزا
قبل از هرچیزی باید بگم که این وبلاگ دوتا نویسنده داره، جودی و باباییش «بابالنگ دراز»، که یکی درمیون یادداشت میذارن، یکی جودی یکی بابالنگی!
این یادداشت نوبت جودیه، امیدوارم سوال دوستان پاسخ داده شده باشه... این شما و این یادداشت جودی:
پرو بازی درآوردم... یه بار برای همیشه تو روش وایسادم! اول تو روی همکار و دوستم که میخوام صد سال سیاه، دوست و همکار نباشیم. بعدش هم تو روی رییسش که معاون مدیر کله وایسادم! بدون اینکه تنم بلرزه... بدون اینکه برام مهم باشه... بدون اینکه ذره ای از خونسردیم کم شه. انگار دارم با همکارم حرف میزنم، هیچ استرسی هم نداشتم، خونه آخرش اخراج میشدم دیگه! که به دکمه مانتوم هم نبود!
بعد از 2ساعت، سر ناهار اومده میگه «یه تشکر بهت بدهکارم»! میخواستم بگم تو از من بکش بیرون، نیاز نیست ازم تشکر کنی... گفت «برای اولین بار یکی تو روی رییسمون وایساد» (رییسش یه مرتیکه درازیه که به زور از آسانسور میاد تو) «اونم فهمید بجای آزار تو باید درخواست یه نیروی جدید بده»، اینو گفت و منتظر عکس العملم شد... قبل از عکسالعمل من، همه گفتن ما بتو افتخار میکنیم، دمت گرم، چه کردی! ولی من بازهم خونسرد گفتم اوکی، ولی خدا میدونه که چه بار روحی از رو دوشم برداشته شد و چه فحشایی تو دلم نثار این همکار و به اصطلاح دوستم نکردم که به خاطر تنبلی و از زیر کار در رفتن خودش منو تو چه هچلی انداخت و من با چه فشار روحی تونستم خودمو خلاص کنم! هرچی بود به خیر گذشت، یکی از اتفاقات عجیب غریب این روزا که ختم به خیر شد...
یکی دیگه از عجیباشو هم میگم و رفع زحمت میکنم، حس میکنم این روزا کسی پایه نوشتن و خوندن نیست زیاد، برعکس اون روزای اولی که وبلاگ زده بودم...
بگذریم... دیروز پریروزا منتظر یه تاکسی بودم که از بهشت بیارتم توپخونه که با خطی های پاسداران دم خونه پیاده شم و نه شلوغی مترو بکشم و نه ترافیک با سرویس اومدنو به جون بخرم. بعد از رد شدن چندتا موتوری و ماشینای متفرقهی الافای دیگهی سمت بازار که نمیدونم با چه انگیزه و تفکری، با بوق و چراغ برات وای میسن و با اینکه سگ محلشونم نمیکنی بازهم از رو نمیرن، (گاهی حرکتهاشون انقدر خنده داره که کنترل خندهام سخت میشه و وای به روزی که ببینن لبخندی به لبت اومده، میشه مهر تأیید تو به حرکت مزخرفشون و ولکن نمیشن که نمیشن...) یه پراید که به جون خودم از این خط شطرنجی ها هم داشت، با دیدن معرکه این دیوونه ها سوارم کرد، از تاکسی های ... گشاد سمت بازار واقعا بعیده که تاکسی خالیشونو با یه مسافر که مسیر کوتاهی مهمونشونه و مطمئنا هم کرایه زیادی ازش نصیبشون نمیشه رو سوار کن... هنوز جاگیر نشده بودم که داستان زندگیشو شروع کرد، وای خدای من! اعدامی بود، یعنی متهم به قتل و محکوم به اعدام که اولیای دم رضایت داده بودن، ولی 10سال زندان بود و تازه اومده بود بیرون، متهم به قتل دایی زنش، همه اینارو تو 5الی 10 دقیقه از بهشت تا توپخونه گفت، همراه با جزییات قتل!!! مونده بودم تو چهره من چی دیده که داره انقدر بی ریا داستان زندگیشو تعریف میکنه... موقع پیاده شدن جوابمو داد: «ولی خدایی صورتتون آدمو میگیره!» نگاه کشدارمو که دید، اضافه کرد: «جای خواهری!» لبخندمو دیده ندیده پیاده شدم...گاهی از خدا میخوام مهربونیمو بگیره ازم، گاهی واقعا اذیتم میکنه! تا حالا چنین دعایی شنیده بودین؟! :D