محض حال خرابی جودی!
حالم افتضاح خراب بود! (از افتضاح و خراب پشت سر همش بفهمید چقدر خراب بوده!)
از اداره، از کارای مزخرف اداره! از آدمای اداره! از تنبلی آدمای اداره! از زیرآب زنی های مسخره آدمای اداره! از بی مسئولیتی و نفهمیشون! ازهمه چی دیگه! انقدر عصبانی و شاکی بودم که دیگه آدم نمیدیدمشون، یه مشت حیوون زبون نفهم عوضی میدیدمشون!
فشار روحی روم انقدر زیاد بود که دلم میخواست فقط بشینم وسط راهرو اداره گریه کنم... داد بزنم، فحشو بکشم به همشون!
در حال کلنجار با خودم بودم که خودمو کنترل کنم یا بشینم گریه کنم که مثل همیشه رفیق گرمابه و گلستانم ،رفیق 15ساله ام، تو یه کلام رفیق فابریکم به دادم رسید. انگار پر سیمرغ رو آتیش زدم. سریع از آسمون رسید! عاشق این تله پاتی هاشم که همیشه سر به زنگا سیگنالهای ارسالیمو میگیره و پیداش میشه، یکم باهاش حرف زدم آروم شدم...
یهو همه کارا حل شد. سرم خلوت شد. نشستم به خوندن. «از به» رضا امیرخانی رو میخونم. قشنگه، خیلی! دارم میخندم، زیاد! آروم شدم.
تشکر ویژه از رفیق همیشگیم ... و البته از رضا امیرخانی!
الان آرومم :)