ولي جودي! با سادگي هات داري بابا رو اذيت مي کني. داري بابا رو وارد بازي خطرناکي مي کني. بابا حاضره هر وقت تو بگي شمشير و سپرش رو برداره و بره به جنگ کسي که داره تو رو اذيت مي کنه ولي ترجيح ميده مثل مامان اي کي يو سان کنار بايسته و رد شدن پسرش رو از رودخانه ي خروشان زندگي نگاه کنه. در غير اين صورت بابا حاضره امشب يه نامه ي بلند بالا، مخصوص (نه دخترش جودي) بلکه براي شخصيتي بنويسه که يادش رفته چرا اين وبلاگ افتتاح شده. راستي جودي! چوب خط بابا ديگه داره پر ميشه. پهناي لغاتش تا بينهايته ولي بابايي مي خواد خودشو بازنشسته کنه. بابا اگه اذيت بشه ميشه همون بابايي که فقط سلام و خدافظي مي کرد. بابا داره کم کم آماده ي سفر ميشه.
دخترم! دستهايي که در راه خدمتن، مقدستر از لبهايي هستن که دعا ميخونن. ما انسانها در واقع با کمک کردن به ديگران به خودمون کمک ميکنيم. خيلي وقتها همدلي با ديگران حتي ميتونه از بار دلهاي خودمون کم کنه. به محض اينکه کاري در جهت منافع کسي انجام ميدم نه تنها او به شما فکر ميکنه، بلکه خداوند هم به شما فکر ميکنه.
جودي گلم...
الهي قربون دل گرفتت بر من... کي گفته تو تنهايي؟! يه باباي مهربون داري که الان داره فکر مي کنه و دنبال يه راه چاره توپه...
تازه منم هستم...مي توني رو منم حساب کني چنان با مشت مي کوبم پاي چش باباي عصبانيت که ديگه جرات نکنه جودي نازنين مارو ناراحت کنه...
دوست دارم جودي جونم...