سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض رانندگی این روزهای جودی!؟

اول از همه عذرخواهی بابت دیر شدن، بابایی بیچاره ام هم منتظر دختر تنبلشه که آپ کنه، بعد اون آپ کنه، منم از همه جا بیخبر، سخت مشغول کار و بیخیال وبلاگ!!! :D

من 18سالگی مث این عقده ای ها رفتم گواهیناممو گرفتم و مث عقده ای ها هم نشستم پشت فرمون و دهن خودم و ماشینای بابا و مامان و داداش و دوست و آشنا و صد البته دهن خیابون های تخیلی تهرانو سرویس کردم، دیگه بعد از 7 8سال رانندگی، میدونم چه جوری باید برونم، کجا پارک کنم، با کی کَل بندازم، چه جوری کَل بندازم و به کی کَل رو واگذار کنم، میدونم پشت نیسان گاوی! تاکسی که خالیه و میخواد هر دقه واسه مسافر بزنه رو ترمز و سوار هم نکنه!!! و خانمها! (از اون نوعش که صندلی رو تا فرمون کشیدن جلو و فرمون رو با 2دست و اگه داشته باشن، حتی 4دست گرفتن!!!) نباید وایساد! شده خودتو به کشتن بدی بهتر از اینه که پشت این سه قشر وای سی! :D و از همه مهمتر میدونم که قشر عظیمی از آقایون هنوز تو کتشون نمیره که زن پشت فرمون ببینن!

صبح رفتیم تو کوچه دفتر، مث همیشه جا نیست، دیر هم رسیدی، دیگه هیچی! به امید جای مخصوص و همیشگی خودت (که حاشیه پارکینگ یه خونه ویلایی مخوف تو شهرکه غربه و میدونی بروبچز خونه صبح که برن تا عصر نمیان و از پارک ماشینت شاکی هم نمیشن) میری ته کوچه، میبینی یه موتور گذاشته و دوتا سرنشینش هم نشستن کنار جا پارکت، از اونجایی که میخوای کیپ هم پارک کنی که صدا صابخونه درنیاد و ماشین بتونه بره و بیاد تو پارکینگ، با احتیاط نزدیک میشی بهشون، میدونی صداشون درمیاد که خانم لهمون کردی! چه وضعه پارک کردنه! جای پارک کردنه آخه؟! و آماده هم هستی که براشون توضیح بدی (همونطور که هر روز برای تک تک همکارات توضیح میدی!) بابا من با صابخونه ندارم! میتونم پارک کنم، پارک میکنم، حرفیه؟!!! ولی برخلاف تصورت خودشونو جابجا میکنن که راحت پارک کنی، بعدم که پیاده میشی و سعی میکنی تریپ دو بگیری به خودت که یعنی دیر شده، یکیشون بهت میگه: بهترین جای ممکن، پارک کردین! حال میکنی در حد امگا، میخوای بهش کلی انرژی بدی جای انرژی باحالی که بهت داد، میگی مرسی، میگه زنده باشی و تورو با کلی انرژی مثبت راهی میکنه که یادت بره دیر رسیدی و باید غرغر رییستو بشنوی!

بعدازظهر داری با خواهرت برمیگردی، جای این نیست که خیلی آرتیست بازی دربیاری، آخه میترسه! لاین سرعتی، جلوت هم کاملا پره، لاین بغل هم همینطور، نور چراغ ماشین پشتی توجهتو جلب میکنه، میبینی یه تاکسی خرکی داره میاد و چراغ میزنه، ماشین پشتی یه دونه از اون خانم های وصف شده است، میکشه کنار سریع، سمند زرد درب و داغون میرسه پشتت، فکر میکنی شاید راننده لوتی باشه، تو آینه بهش نشون میدی جلوت پره و چراغ نزنه، ولی میبینی نه! خرتر از این حرفاست، توام بعد چند دقیقه تحمل کردنش میزنی رو ترمز تا حالش بیاد سرجاش، شاکی میشه! بدون راهنما مسیرتو یهو عوض میکنی و میپیچی سمت خروجی که خوب حالش گرفته شه که ریدی به سرعتش و الان هم کشیدی کنار! غافل از اینکه با اینهمه چراغ زدن و خالی کردن لاین سرعت، ایشون هم قصد پیچیدن داره تو همین خروجی، فقط برای تو جا هست، ولی گازشو میگیره که بیاد بپیچه جلوت، میدونی میخواد چیکار کنه، میتونی با یه فرمون دادن تمیز، حال خودشو مسافرای از ترس جای خودشون خیس کردشو (برو تو کف صفتی که به مسافرا دادم! خدایی دیدن قیافه هاشون از تو آینه آخر کرکر خنده بود!) بگیری، یه نگاه به خواهر خسته و ترسوت میکنی، یه نگاه به ماشین صفر مامانت و نگاه آخر به تاکسی زرد داغون که معلومه از هزارجا خورده و براش مهم نیست این بار هم بخوره، بهش راه نمیدی! ولی فرمون هم نمیدی، به زور خودشو جا میکنه و جیغ خواهرت بلند میشه، چراغ رو میذاری تو چشماش، آینه شو میزنی و رد میشی! ... مسیرش بهم نمیخورد، وگرنه جفتمون پایه بودیم دهن همو ...

حالا شما بگین، حق ندارم هروقت مرد دیدم، بزنم لهش کنم!!!:D

پ.ن: عقده ای که به خودم گفتم مث صفت خره که با دیدن یه بی ام دبلیو بهش میدین، میگین: عجب خریه! وگرنه من خودشیفته تر از این حرفام که به خودم فحش بدم! :D


محض حریم خصوصی جودی

این روزا همش حریم خصوصیم مورد حمله قرار میگیره! آخه چرا آدما انقدر خودخواهن؟! چرا انقدر فضولن؟!!! چرا انقدر خودشون رو محق میدونن؟!!! حالمو بهم میزنید آدمااااااا

همین!

 

قراره بابا برگرده و طنز بنویسه، البته نه اون بابالنگ دراز! این باباهم لنگاش درازه، ولی نه در اون حد و واقعا هم میخواد طنز بنویسه، این شما و این «جودی و بابا»!!!

منتظر ترکوندن ما باشید:D

 

پ.ن: آلبوم فریدون و خاص رو دوس داشتم، رضا یزدانی و محسن چاووشی بی نظیر بودند مث همیشه :)


محض عشق و حال جودی!؟

فرض کن خیابون خواجه عبداله رو بخاطر آب فاضلاب یه طرفه کرده باشن، دست به آسفالتشم نزده باشن بعد دو سه روز، که حداقل بگی دارن کارمیکنن! و شهید عراقی از اواسطش قفل باشه تا خود اتوبان رسالت، سر تقاطع شهید عراقی خواجه عبداله، بیخیال رفتن با این ماشین تا سیدخندان بشی و بپری پایین که شاید اگه پیاده خودتو به اتوبان رسالت برسونی، یه ماشینی چیزی گیرت بیاد بری زیرپل که ماشینای پیچ شمرونو بشینی و مسیر به این طولانی رو یه ربعه بری و برسی به اراذل اوباش دانشکده اقتصاد و حسابداری دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب، که نفسشونو بگیری و نذاری تقلب کنن!

ازبس شلوغ باشه، هیچ ماشینی گیرت نیاد، پیاده هم عمرا بتونی از اینجا تا زیرپل خودتو برسونی! اتوبوس تجریش بیاد، به راننده اش بگی من زیرپل میخوام پیاده شم، ایستگاه نداره، میتونم بیام باهاتون، زیرپل پیاده شم؟ با غرغرش که میگه: «اگه بیفتی یا خدای نکرده بلایی سرت بیاد، اولین نفر خودت خرمو میگیری» با زبون بی زبونی بهت بگه بپر بالا، ولی فرز باش! چه حالی میده بری بالا، دومین لنگه‌ی درجلو که مردا هم وای نمیسن وایسی، زیرپل، سرپیچ بگی همینجا! برات نگهداره، بگه: «بذار کامل وایسم بعد پیاده شو» وایساده واینساده بپری پایین و به زور تعادل خودتو حفظ کنی و به راننده و همه مسافرای اتوبوس لبخند تحویل بدی و یادت بره یه ربع دیر میرسی به اراذل اوباشِ به اصطلاح دانشجوی دانشکده اقتصاد...



پ.ن: من خودم خدای تقلب بودم و هستم، ولی وقتی موقعیتش باشه، اونم برای تفنن و سرگرمی و مزه امتحان که بی تقلب حال نمیده! نهایتش برای یکی دونمره، شایدم 25صدم! ولی نه برای کل نمره قبولی، اونم با این روش های کثیفی که اینا دارن و پروبازی ها و لات‌بازی هایی که درمیارن، اونم واسه چه امتحانایی؟! امتحانی که کاملا کپی برابر اصل جزوشونه، استادشون سر جلسه جوابارو کامل بهشون میگه و به هزار بهانه بهشون نمره میده، باز یکی سرجلسه امتحان ریاضی که همش مشتق و حد و مثلثات دبیرستانه، بگه: ببخشید میشه تو ماشین حساب بزنم 9، 7تا چندتا میشه؟ یادم رفته!!!


محض کار جدید جودی

نیستم، چون مشغول یه کار جدید و البته موقت شده بودم... از شنبه هم کار جدید و دائمی! دوست داشتم بازم استراحت کنم، همه عالم و آدم هم گیر میدن واسه ما وقت بذار، ولی مهم نیستن، خودم مهمم، بعد سال‌ها دارم با رفیق فابریکم همکار میشم، همیشه آرزوی جفتمون بود، داتشگاه یا کار باهم باشیم، نشد، نشد، نشد، حالا شده... برام همین انگیزه کافیه تا محیط مزخرف یه کار دولتی رو تحمل کنم، همیشه آرزوم بوده واسه خودم کار کنم، مطمئن هم یه روز هم واسه خودم کار میکنم، اما کی؟ نمیدونم!

شرایط زندگی آدما باهم فرق میکنه، حال میکنم به همه قول میدم و بعدهم بخاطر شرایطم میذارمشون سرکار... حتما تو دلتون میگید چه بدجنس! ولی آدم باید خودش عاقل باشه، از یه شاغل یه انتظار داشته باشه، از یه متاهل یه انتظار، از یه دانشجو یه انتظار، از یه بیکار علاف هم یه انتظار! من همیشه خواستم فعال باشم، از آدرس وبلاگم هم مشخصه بیش فعالم و انرژیم تمومی نداره، پس هرکسی نمیتونه کنارم بمونه، زیاد بودند آدمایی که اولش درکنارم حال دنیارو کردن، ولی بعدش دووم نیوردن و بریدند، برام هم اهمیتی نداره، چون عادت کردم به این سیر، دوست جدید، یه دوره، بعدهم خداحافظ! کم بودن مث رفیق فابریکی که (دارم بخاطرش کار دولتی رو تحمل میکنم) 15ساله باهمیم و دوستیمون روزبروز محکم تر شده... همیشه هم کیفیت مهمه نه کمیت :)

نوشته قبلیم... هنوز درگیرشم، تو روحش!


محض دروغ جودی!؟

فکرکنم پارسال بعد عید بود که دروغ برام خیلی زشت شد! زشت بود، ولی اگه به مصلحت خودم! یه جا دروغ میگفتم عذاب وجدان نمیگرفتم، ولی بعد از شنیدن یه سری حرف از یه آدم دروغ برام خیلی زشت شد، تصمیم گرفتم سَرمم بره دروغ نگم، اوایل خوب بود، حتی رفتم به کسی که دوسم داشت و بهش خیانت کرده بودم، راستِ حسینیِ قضیه رو گفتم، بنده خدا گرخید!!! دروغم و بعد راستگوییم باعث شد درگیر شه، بشینه واسه خودش فکرکنه و توهم بزنه که حق داره وارد حریم خصوصیم شه و راست همه چیو دربیاره و منو به سُلابه بکشه! من حالشو گرفتم، ولی از دروغم و بعدش راستگوییم پشیمون شدم، حالا دیگه دوز راستگوییم و تاثیر حرفای طرف هم رفته بود و دروغ گفتنم یکم راحتتر شده، ولی عذاب وجدان میگیریم هنوز...

امروز از اون روزایی بود که مجبور شدم دروغ بگم...بخاطر پیچوندن یه آدم!

وقتی بهش دروغ گفتم و عذاب وجدانمو با هزارتا توجیه خوابوندم و یه نفس راحت کشیدم که خلاص شدم، اصل ماجرا شروع شد. وقتی حس کرد که دیگه دستش بهم نمیرسه، چیزایی گفت که شدیدا به این جمله معتقدم کرد: «خیلی وقت‌ها مهم‌ترین حرف میان دونفر همانی است که هرگز به‌هم نمی‌گویند.»

از شکوندن یه آدم، بغضش، شنیدن صدای گریه‌اش واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم، شدت این تاثیر بیشتر میشه وقتی این آدم مرد باشه، برات اسطوره باشه، فوق تصور مغرور باشه، تو بدترین موقعیت از نظر کاری، مالی، خانوادگی و... باشه و توام همه اینارو بدونی، شاید حتی دوسش داشته باشی (ولی همیشه احساستو کُشتی و اجازه ظهور بهش ندادی) و الان هم که فهمیده دیگه یار همیشگیشو نداره، داره به خودش و تز رفتاریش فحش میده که چرا دست و پای زنی که دوست داشته رو باز گذاشته که حالا از دستش بره؟ دلم براش سوخت! جالب‌ترین جمله‌اش این بود : مردا هیچوقت فکرنمیکنن زناشون برن، برای همین خیالشون راحته، ولی وقتی رفتن زنو میبینن تازه باورشون میشه و خشکشون میزنه، زن‌ها هم نمیخوان برن، لج میکنن میرن... دم آخری فیلسوفی شده بود واسه خودش و البته خواستنی‌تر از همیشه...

برای اون که امروز بیشتر از تمام عمر آشناییمون «دوستت دارم» بهم گفت:

چقدر زود دیر میشه! :(

 

پ.ن : از بین آلبومایی که این چند وقت اومده بیرون، مازیار فلاحی رو دوست داشتم و بیشتر گوشیدم و الانم در حال گوشیدنشم بادوز عاشقانگی زیادش! ;) رضا صادقی(بزرگ) و بابک جهانبخش هم خوب بودن :)