سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض بالا اوردن جودی توسط مامانش

با اون دامن چین چینیش میومد از پله ها پائین...دندونای جلوش فقط 2 تا بود...از صدای تق تق کفش پاشنه بلندش که زوری سرپا نگهش میداشت لذت می برد...اون موقع که قدم به قدم از پله ها پائین میومد از آینده هیچ خبری نداشت...دغدغه نداشت...فقط یه بچه ی سه ساله بود که کیک تولد رو می دید...

اما اون بزرگ شد...قد کشید...تا شد 27 سالش... هر سال یخورده به ناراحتیاش اضافه می شد ، اما بهوونه ای پیدا می کرد واسه خوشحالی...

الآن که اونو با اون شال سبز رنگش میبینم بهش افتخار می کنم...

به دخترم که به دنیا نمیدمش...شاید هیچ وقت بابالنگی رو درک نکنه...اما بابا همیشه به یادشه...امکان نداره یادش بره چجوری شد جودی.

جودیه بابا...تولدت مبارک...


محض هنوز دیوونه بودن جودی!

بعد مدتها اومدم سراغ وبلاگم :D

ارسال یادداشت جدید که زدم موضوع قبلی که میخواستم بنویسم اومد: «محض روانی شدن جودی»

البته موضوع عوض میشه، چون الان روانی نیستم، هنوز دیوونه هستم، خل هستم، چل هستم ولی روانی، نه!

داشتم مهدی مقدم گوش میکردم و پایان‌نامه‌ی یه ملتمس دعارو ادیت میکردم، انقدر کارِ ت... تخیلیه که نگو و نپرس! خب فقط دوتا آهنگش قشنگ بود، Next، جذابترِ مهدی یراحی! چه چینشی داره آهنگام ;) و آلوده رستاک، خودشه... همین آهنگ خوبه!

امروز یکی از دوستام یه راز که چهار پنج سال بود مدفون بود رو با هزار تا قسم و آیه برام فاش کرد...! اصلا نه اتفاقی که افتاده مهمه، نه دلی که از یه آدم شکسته، نه دروغی که گفته شد، نه تهمت ناجوانمردانه ای که زده شد و نه تنها علامت سوالی که چندوقت تو ذهن من بود مهمه، مهم میزان پستی یه آدمه، که حتی اسم آدم براش زیاده! گاهی کارای آدما انقدر برام تعجب آوره که نمیدونم با چه انگیزه ای این همه پستی رو تو خودشون پرورش میدن و به منصه ظهور میرسونن (امیدورام منصه رو درست نوشته باشم، یکی نیست بگه حالا لازمه لغت قلمبه سلمبه به کار ببری؟...)، تازه امروز بعد 4سال معنی چرخش 180 درجه و کاملا ناگهانی یه آدم و توهین های تند همون آدم رو که یه روز عاشقم بوده رو میفهمم... ای پستی که اسم آدم گذاشتن روت خیلی دشواره، حیف که نمیتونم بهت بگم چون قول دادم و من مث تو نامرد نیستم، ولی میتونم تو این چهاردیواری شخصی و اختصاصی داد بزنم:

اون آدم نه در حد و اندازه من بود، نه ما به درد هم میخوردیم و نه من اهمیتی بهش میدادم، ولی حیوون، اون برعکس تو آدم بود با یه دل که نباید اونجوری میشکوندیش، اونم بخاطر پستی بی اندازه ات! واقعا هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم چرا؟ کارت چه دلیلی داشته؟ به خودم میگفتی شاید نیاز به اینهمه تلاش هم نبود، چون من اصلا به اون بدبخت فکر هم نمیکردم، چه برسه به اینکه...، من میتونم همین الان زندگی پوشالی تورو (که با بهترین دوست برادر من درست کردی) با لو دادن رابطه ات با برادر همون بدبخت به جهنم بکشونم، ولی هرچی فکر میکنم میبینم ندارم، اونهمه پستی و نامردی رو ندارم که اینکارو بکنم، حتی اگه بدونم که یه روز بالاخره به جهنم میرسه، چون معتقدم تو چوب کاراتو یه جا میخوری، واقعا نمیتونم و ندارم جرأت اینهمه نامردی رو! موندم تو کار خدا، چه حالی داره بهت میده و چه حالی به ما!!! من یکی از چند نفریم که نمیبخشمت... روزگار خوبی در انتظارت نیست، دلم برات میسوزه... دلم برای خودم هم میسوزه که اول راه دارم چنان سرویس میشم که فقط دنبال یه بهانه ام که از ادامه دادن راه شونه خالی کنم... کاش بقیه راه خوب باشه، فقط همین :(

ماجرا شخصیه و طولانی که من هم این روزا اصلا حس ماجراهای طولانی رو ندارم، از بس ماجراهای طولانی داشتم، ماجراهای طولانی شنیدم و حرفها و جروبحث های طولانی داشتم...

خسته ام به میزان کافی! ولی امید دارم هنوز، خدایا به ناامیدی بدلش نکن...

راستی من این روزا دارم رادیو میگوشم، از ساعت 9 تا 10، رادیو تهران، تجربه خوب و جالبیه... توصیه میکنم بهتون شما هم تجربه اش کنید، شاید خوشتون اومد :)


محض معمولی بودنمون

اصولا یه فرقایی هست بین ما ، شما سرتونو که از خواب بلند می کنید به فکر یه روز معمولیه دیگه اید ، در رو واسه یه روز معمولی دیگه باز می کنید ، خودتونو آماده میکند واسه یه روز لعنتی ، پر از اتفاقای معمولی!...

شما با حرفای معمولی تر از خودتون دنبال اثبات خودتونید....ظبط رو پلی کنید...وقتشه معین و ابی بازم براتون معمولی بخونن

مهم نیست شما حداکثرید مهم اینه یه مشت آدم معمولی چِپیدیت تو هم...

به فردا هم فکر نکنید...فردا هم برای شما یه روز معمولی دیگه ست !!

 

 

تفکرات مثل پی جی آرِ پرویز پرستویی تو لیلی با من است پهن شد رو برگه...از رو بگه هم پاچید تو وبلاگ ، باور کنید زندگیامون خیلی معمولیه...تولد ، درس ، دانشگاه ، کار خوب ، زن ( شوهر ) ، بعدم یه بچه پس میندازیم و میگیم به به چه زندگیه خوبی...خدایا شکرت بابت این زندگی رویایی که همیشه آرزو داشتم !! ( تو یی که داری به من اعتراض می کنی و میگی من همین زندگی رو دوست دارم...مطمئن باش ته دلت حالت ازین زندگی بهم میخوره ! ) اما هممون مجبوریم به زندگی عادیمون ادامه بدیم...به حقوق ماهی 800 هزارتومنمون قانع باشیم...چون نادونیم !

ترم چهارم کاردانی که بودم ، استادِ علم و موادمون همیشه مارو بابت هنرستانی بودنمون سرزنش میکرد...می گفت : شما به چه امیدی دارید ادامه تحصیل میدید؟ فکر میکنید وقتی برید واسه مهندسی همه درسا به همین سادگیه؟ همه چی اینقدر قشنگه؟ من مطمئنم از شما 40 نفری که تو این کلاسید دو سه نَفَرِتونم نتونید کامل درسا رو به پایان برسونید...خودتونو الاف کاری که نمیتونید نکنید !!!  بعدآ که رفتیم تو فاز مهندسی گرفتن...به طور اتفاقی تو یکی از کلاسا بچه های هنرستان رو دیدم...دو زار قیافه ش عوض نشده بود...هنوز همون مو فرفریه لاغری بود که بود ! صحبت کشید به بچه های هنرستان...

من : از فربد چه خبر؟

مو فرفری : فربد؟ هیچی بابا اون چ...ل که رفت سمنان سه ترم پشت هم مشروط شد با لگد انداختنش بیرون!! :O

من : نه بابا؟!!! عجب الاغیه هااااا...حمید چی؟ اون تا کاردانی با من بود الآن شمارشو ندارم...اون چیکار کرد؟

مو فرفری : حمیــــــــــــــــــــــــــــد؟ :)))))))) رفت تاکستان دو ترم خوند گفت نمیکشم...ول کرد درسو :O

من : بابا .. شعر نگو تو که همه رو میگی ول کردن...اسکلمون کردی؟!! از حسین زاده چه خبر؟

مو فرفری: ببین مصطفی آدم موفقمون فقط همون حسین زاده بود!!! تو فَشَم رستوران زده هیولااااااااااا ...الآن کمترین ماشینش کَمِریه...نونش تو روغن در حد لامبرگینی :O البته اون بچه پولدار بود...باباش ساپورتش کرد رسید به اینجا و گرنه با دست خالی که کاری نمیشه کرد تو این خراب شده..

من : آره بابا خودم میدونم مایه دار بودن...اما بازم دمش گرم

در حالی که جفتمون داشتیم از دانشکده میومدیم بیرون موقع خدافظی دستش رو برد بالا گفت:

مصطفی منم این ترم سومین ترم مشروطیمه...داداشی مام رفتنی شدیم...تو دیگه تا تهش برو بالاغیرتن !

نمیدونم شاید حرف استاد کاردانیمون درست بود...شاید بچه های هنرستانی در حقشون تو این سیستم آموزشی خراب مملکت ظلم شد...اما آدم کاری که بخواد رو میتونه انجام بده...اگه میری برای صد در صد...حداقل به 50 درصدش میرسی ، مهم اینه که انگیزه داشته باشی...چیزی که من الآن ندارم  :)

 

واسه تولد جودی بابا پست نوشتم...کار جواتی بود خداوکیلی...اینم میدونم...اما پست جلف ننوشتم پستی نوشتم که با خوندنش نگین اه اه دل و جیگرمون چسبید ته مِریمون...یه ذره خاطره بازی شد برامون...ازین کارای جواد ازت نمیخواستم جودیِ بابا اما حداقل انتظار داشتم معرفت رو نبازی ;) اون شب عیدی هم ما بنا رو میگیریم که پیچوندنی در کار نبود :))


محض سال نو و گذراندن سالگرد وبلاگ

داشتم آرشیو سال قبل رو میدیدم، زمان چه زود میگذره، پارسال همین موقع ها بود که من یادداشت های دوم و سوم رو می نوشتم، الان یکسالگیش رو گذرونده این وبلاگ، آدم های جدید دیده به خودش، من بزرگتر شدم کلی و بازهم میگم زمان چه زود میگذره...

سال 90 سال خوبی بود، رُند بود، کاش به این زودی تموم نمیشد! ;)

سال مسافرت، سال پول درآوردن، سال آدمای قدیمی که دوباره سروکله شون پیدا شد و سال آدمای جدید... امروز به یاد سفر شاهرود پارسال با بچه های قدیمی، باز امروز تو فرحزاد جمع شدیم، مرور خاطرات و تصدیق اینکه سرعت گذران سال ها برای هممون تند شده، باید به ناچار تجربه های نو رو امتحان کنم، بااینکه شاید آمادگیشو نداشته باشم حتی...

دوست دارم امسال تکراری نباشه برام، خدایا تجربه بِده، تجربه نو، تجربه نویی که آمادگیشو دارم :)

آرزوی سالی خوب برای همه، یه سال شیرین، سال صلح، سال کم شدن غرورهامون و نزدیک شدن واقعی دلهامون به همدیگه...

فعلا جودی بدون باباست دیگه، مجبوره خودش چرخ وبلاگ رو تکنفره ببره جلو، یارای قدیمی هم هیچکدوم نیستن برای یاری ;)


محض رفاقتای رفقای جودی

لعنت به این رفاقتایی که همو می‌بینیم و خودمونو به نشناختن می‌زنیم، لعنت...

دیروز پریروزا محمدرضا سرشار (رهگذر) رو دیدم، یه قاب خوشگل هم دستم بود که حواس رهگذر رفت بهش! کلی حال کردم که نویسنده موردعلاقه کودکی و نوجوانیم حواسش بین اونهمه آدم به سمت من رفته و چه خوش خیال بودم که فکر کردم شاید قاب تو دستم براش بشه یه جرقه و یه داستان براساسش بنویسه! خدارو چه دیدی؟ شاید زد و شد...

فیلم های جشنواره امسال رو دوست داشتم، چه اونایی که دیدم، چه اونایی که ندیدم... با وجود سیاست زدگی شدیدی که تو همه فیلم ها (حتی غیرسیاسی هاش) دیده میشد، ولی همشون به دلم نشست، همه رو هم از دم خوب رد کردم :)