محض بغض بابالنگ دراز
جودی! کجایی ببینی باباییت رو کشتن! جودی عزیزم! تنهام! تنهای تنها! غم دارم فراوون! هوارتا تا آسمون! امروز یکشنبهی غمانگیزه! اسم کتاب دومم رو میذارم یکشنبهی غمانگیزه. میدونی چرا؟ چون وقتی خوب فکر میکنم میبینم ایام زندگیام به نویسندهها شبیه شده؛ تنها، منزوی... اونچه تنهایی منو رقم زده، دور از دسترس و اراده منه. ماورای آگاهی من... ماورای نوشتههای من... شب رو به صبح رسوندن هر شب مشکلتر میشه. وقتی به آیینه نگاه میکنم، سکوتی دیوانهوار تو چشمام موج میزنه. چیزهای اجتناب ناپذیر به تعویق افتاده، وگرنه مجبور میشدم تا آخر عمر درباره ناپایداری حسها، پوچی تمام آرزوها و امیدها، درباره سست بودن مطلق شوکتهای این دنیا، سخت به فکر فرو برم.
از فرار کردن بیزارم. برای آیندهای که باید باهاش روبرو بشم، خودم رو آماده میکنم. اما نمیخوام تنهایی باهاش روبرو بشم. از تنهایی میترسم. گذشته و آینده برای من به یک اندازه ترسناکه. یکبار دیگر به فرار کردن از مسئولیتهام فکر میکنم. مسئولیتهایی که به زور و القای زورگوها برعهدهام گذاشته شده. و این مزخرفترین راه برای پایان دادن به افکارم در مورد گذشته است، بهترین راه برای فرار از آینده...تو رها شدی! رهای رها! کاش منم بتونم رها بشم. وای خدا رهایی چه لذتی داره! رهایی از خاطرات مزاحم افکار... ای خدا... چقدر بغض دارم. چرا گریهام نمیگیره؟ چجوری از شر این وجدان پاک خلاص بشم؟ آدمها!!! عدالتتون کجا رفته؟
جودی! بابایی به یادته.