محض بالا اوردن جودی توسط مامانش
با اون دامن چین چینیش میومد از پله ها پائین...دندونای جلوش فقط 2 تا بود...از صدای تق تق کفش پاشنه بلندش که زوری سرپا نگهش میداشت لذت می برد...اون موقع که قدم به قدم از پله ها پائین میومد از آینده هیچ خبری نداشت...دغدغه نداشت...فقط یه بچه ی سه ساله بود که کیک تولد رو می دید...
اما اون بزرگ شد...قد کشید...تا شد 27 سالش... هر سال یخورده به ناراحتیاش اضافه می شد ، اما بهوونه ای پیدا می کرد واسه خوشحالی...
الآن که اونو با اون شال سبز رنگش میبینم بهش افتخار می کنم...
به دخترم که به دنیا نمیدمش...شاید هیچ وقت بابالنگی رو درک نکنه...اما بابا همیشه به یادشه...امکان نداره یادش بره چجوری شد جودی.
جودیه بابا...تولدت مبارک...