محض تنوع

محض سوغاتی جودی

    نظر

ساعت 11 دیشب روبروی تلویزیون داشتم اخبار لیبی رو دنبال می‌کردم و برای برون‌رفت از استرس زیاد پوست ِ لبم رو می‌جویدم که به یاد جودی افتادم و بهش اس دادم. به یاد خودش که نه. به یاد سوغاتی­هایی که قرار بود بیاره. (چشمک) این یک راهکار کم‌هزینه محسوب می‌شه. اس دادن به جودی رو نمیگم EQ  !!! جویدن پوست لب رو میگم. (چشمک) می­پرسی چرا گفتم EQ و نگفتم IQ ؟ بخاطر اینکه من دارم از احساسات و عواطف یه آدمِ در انتظار سوغاتی صحبت می­کنم. EQ هوش عاطفی­یه عزیز دلم. مگه کارتون ای کی یو سان رو ندیدی؟ تا حالا فکر کردی چرا بهش نمیگن آی کیو سان؟ جودی می­دونه. بگذریم. خلاصه تا ساعت 12 منتظر بودم و دلیور نشد که نشد. خوابم گرفت و رفتم بخوابم. هنوز چشمم باز بود که صدای گوشی بلند شد. به‌به! بالاخره دلیور شده بود. چه شود! خیلی خوشحال بودم. بعد از کلی انتظار به سوغاتی­های عزیزم میرسیدم. جودی جواب داد و گفت تو مسیر برگشته و ساعت 3 صبح میرسه. گفتم اگه خسته است صبح نیاد. گفت باشه نمیام. دلم گرفت. گفت شوخی کرده و میاد. می­دونستم.

هنوز چیزی معلوم نبود. خواب از سرم پرید و باز نشستم پای تلویزیون. اینبار با دست‌ و بالی لرزان و منتظر خبری از زلزله ژاپن. نیم‌ساعت بعد باز گوشیم زنگ خورد. مثل پلنگ پریدم روش. ببخشید! اشتباه لپی بود. قرار بود از پلنگ حرفی نزنم! (بخاطر جودی، بهش قول دادم!) وقتی گفتم الو، دیدم طرف ِ صحبتم داره می‌گه «از داخل چیزی معلوم نیست. نه. اون‌تو هیچی معلوم نیست.» و بعد گفت الو. سعی کردم به خودم مسلط باشم و سکته نکنم چون دخترک صدای دلنشینی داشت. نفسم رو دادم داخل و سلام کردم. گفت چطوری گلم؟ قطع کردم.

ول‌کن نبود. ساعت 2 دیگه از زور خواب داشتم می­‌مُردم و دختره هنوز داشت اِس می­داد و زنگ می­زد. یکی از اِس‌اِم‌اِس‌­هاش این بود: ای معنای انتظار! یک لحظه بایست! دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟ یک لحظه بایست و یک جمله بگو! تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟

صبح که از خواب بیدار شدم فقط به فکر سوغاتی­ها بودم. به سختی ماشین گیرم اومد و خودمو رسوندم به شرکت. وقتی زنگ در رو زد، از جا پریدم. هنوز ندیده بودمش. دهنم حسابی آب افتاده بود. به این فکر می­کردم که اصلاً آیا به فکرم بوده؟ توی همین گیرودار اومد جلو و صورت ماهش رو دیدم. صورت جودی رو نمیگم که آی‌کی‌یو! صورت سوغاتی­ها رو میگم. بی‌حرف مشغول خوردن شدم. یکی دوتا آلبالو خشکه شور انداختم بالا و پشت بندش یه تیکه بزرگ لواشک کردم تو حلقم. جودی وایساده بود بالا سرمو با تعجب نگاهم می­کرد. بعد دست‌نوشته­‌ی قشنگی رو که برای عید نوشته بود، طرفم گرفت. بوی خوبی می‌داد. از بوی گلی که براش خریده بودم و یادم رفته بود براش بیارم، بهتر بود. سرشکسته و غمگین دست‌نوشته رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. نوشته بود: زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست! هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود! صحنه پیوسته به جاست! خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!

من که حسابی ضایع شده بودم، یهو برگشتم و بی­‌هوا نگاهش کردم. گفتم «راستی سلام». خندید.

رفقا! الان در حال لمبوندن همون سوغاتی­های هستم که برای من درس بزرگی محسوب میشه. نمی‌دونم با چه زبونی باید از جودی تشکر کنم. شب­هایی رو یادم میاد که میبردمش در خونه­‌ی این و اون میذاشتمش و صبح همسایه می‌آوردش خونه و می­گفت آقا! این بچتون تحویل خودتون. اِنقدر گریه کرد خسته شدیم. اونقدر بچه داری کردم تا بزرگ شد و حالا داره به باباییش درس میده. درس زندگی! بخاطر محبت‌هاش منو شرمسار میکنه. بخاطر اینکه منو با وجه تاریک وجودم آشنا کرد ازش سپاسگزارم. با اخلاق پسندیده و به یاد بابا بودن منو از افتادن تو دام یه پلنگ زخمی... اِ ببخشید. (چشمک شیطانی) اشتباه لپی بود.

جودی! خوش اومدی! دستت درد نکنه که بابایی رو خوشحال کردی. بازم از این کارا بکن.

آی رفیق، ما همیشه همراهتیم. شاید کم رنگ، گاهی خسته، گاهی پریشون... اما هستیم. همیشه باهات هستیم. پس دیگه انقدر نگو دیر اومدم. بابایی هر چند روز یه بار به وبلاگت سر میزنه.

یه دونه‌ای.

وااای خدا گریه‌ام گرفت... (الکی!)