محض داستان آشنایی
جودی جونم فخر میفروشی بفروش ولی خیابونهای سیسیل رو هم یادت بیار. من میدونم چشمک شکلک داره! شکلک هم چشمک داره! ای بابا چی گفتم! ولی خوشم اومد. دمت قیژژژ جودی جون! چه سوغاتیهای لیلیپوتیه باحالی. خیلی خومشزه بود. خومشزگیش هم بخاطر عجلهاش بود. اصلاً ولش کن این حرفارو. به هیشکی مربوطیتی نداره که لواشکاش ترش بود یا هرچی. خلاصه هرکی از این حرفا بزنه، واسه هرکی شکولاته واسه ما دکمه لباسه.
راستی گفتم دکمه یاد یه چیزی افتادم. دوستان! جودی یک پلیور داره که من خیلی دوستش دارم. این اواخر ولی زیاد تنش نمیکنه. ازش در موردش استعلام کردم که حالش خوبه. گفت آره، سلام داره خدمتم. گفتم چرا نمیپوشیش آخه، من دوستش دارم. گفت میپوشمش حالا. نپوشید. منم پیاش رو نگرفتم دیگه.
اونروز وقتی از سفر برگشت و سوغاتیها رو بهم داد، برای اینکه از اون حال و هوا خارجم کنه (آخه بغض کرده بودم که چرا منو با خودش نبرده) از توی گوشیش چندتا عکس نشونم داد. عکسهای دستهجمعیای که تو سفر گرفتهبودند از خودشون، خوشحال و خندان. اولین چیزی که دیدم پلیور تنش بود. با اون دکمههای مامانی برق برقی. -همون پلیوره که دوسش دارم- خواهرشم تو عکس بود. همون که یه سر و سری با پلنگ داره!!! ای وای ببخشید. نباید اسم پلنگو بیارم. جودی داشت در مورد عکس توضیح میداد. من اما دیگه گوش نمیدادم و حواسم فقط به پلیورش بود. و گوشهام پُر شده بود از پیام ِ «بهیادتم» ِ جودی که داشت از توی عکس بهم تو اتوماسیون ابلاغ میکرد. پیامی که هیچکس نمیشنیدش، جز من. خیلی خوب بود
بعدازظهرش هجوم بردم سمت سوغاتیها و باز یه تیکه کلوچه لمبوندم. به قول بروبچ بوی لیلیپوت و سیسیل و اونطرفها رو میداد. همونجا که جودی تعریف کرد اولین بار تو چه وضعیتی بود. البته جودی یه کم غلو میکنه. چون اون موقع جودی شاهزادهی بزرگی بود و من از خُدام بود که بابای همچین دختری باشم. اینم که میگه قربونم بره که غیر مستقیم محبت میکردم بخاطر اینه که اون موقعها تو فکر کتاب اولم بودم و به بابا شدن فکر نمیکردم. حالا که مزه بابا شدن زیر زبونم رفته قول میدم مستقیمو فیس تو فیس محبت کنم. خلاصه شاهزادهی قصهی ما از لنگهای دراز ما خوشش اومد و چشمی که نباید میدید، دید و دلی که نباید میخواست، خواست. جودی منو به قصرش دعوت کرد و برام یک کیک خوشمزهی لیلیپوتی پخت. کیک که درست شد جودی با پولیور قشنگی که به تن داشت، اونو آورد توی هال با سهتا استکان چایی. حالا چرا سه تا؟ چون میدونست که موقع تماشاش حتماً یکی از چاییها رو میریزم اونجا که نباید... بگذریم. بعد زیرچشمی و با دلهره منو میپایید، که موقع خوردن ِ کیک نیمسوخته چهشکلی میشم. آخه کیکیش یه کم سوخته بود. بابا عکسالعملی بروز نداد. معمولا بابا هیچ وقت هیچ عکسالعملی نشون نمیده ولی از ته دل میخواد. اینطور شد که من جودی ِ خواستنیرو خواستم و ما با هم فامیل شدیم. یعنی مادامیکه چشم دوخته به جودی، طرف ِ سوخته رو با چاقو میبُریدم و مابقی رو تناول میکردم بهش گفتم جودیِ من میشی؟ جودی اول یه کم ناز کرد ولی بالاخره منو به آرزوم رسوند. بعد جودی در انتظار اظهار نظری از طرف من، هویجوری یهوویی چشم دوخت به دهنم! عادت داره وقتی حرف میزنه هویجوری یهوویی به دهنم نگاه کنه. من اگه بشه نیگا میکنم. نه هویجوری یهوویی! بلکه بهصورت هیدن و قایمکی. من یواشکی سوختههاش رو هم میخوردم. چون کیک دوست دارم کلا. و بیشتر چون میدونم طبخ ِ کیکهای نیمسوختهی تلخشده هم، زحمت دارند به هرحال. حتی اگر بوی لیلیپوت بده. به جودی گفتم که چه خوشمزه شده. بعد جودی یکجوری که انگار براش مهم نبوده -اما بوده- خندید. نفس ِعمیقی کشید و گفت نوش ِ جان. سپس منو جودی طی یک سری ماجراها که بعداً خواهم گفت با هم همراه شدیم. بعد وقتی دیدیم حرفهای زیادی برای گفتن داریم و خیلی چیزها رو باید برای فامیل شدنمون اثبات کنیم، تصمیم به ساخت این وبلاگ دونفره گرفتیم.
چطور بود جودی؟ خوشت اومد؟
only برای جودی جون:
تریپ جملات پایانیه کارت تبریکه رو حال کردم. ای ول به ولت وولی به وولت! قدسالسروه! فهمیدی چی گفتم؟ منظورم همون دمت گرم خودمونه.
مراقب خودت باش، سوغاتی هم یادت رفت به دکمه لباست... سعی کن موقع عکس گرفتن لبخند بزنی و اون پلیور قشنگه تنت باشه.
راستی یه سئوال: چرا موقع چایی خوردن بعد از هر قولوپ چایی که میخوری لبهی لیوان رو با لبت تمیز میکنی؟ انقدر این حرکتو انجام دادی که منم عادت کردم همینکارو میکنم. آخه جودی جون عادت بهتری نبود یادم بدی؟ مگه تو نمیدونی که انسان تأثیر پذیره. پس چیزای خوب خوب یاد بابات بده عزیزم! باشه؟ آفرین!
سفر خوش بگذره.