سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض فکر کردن به افکار بابا لنگی

تو این روزها میشه زندگی کرد و شاد نبود ، میشه ثانیه هارو طی کرد و فکر آینده نبود...

هر آدمی تو هر گوشه ای از شهرمون صبح تا شب جون میکنه تا مشکلشو حل کنه ، حال و روز این روزهای بابا هم کم از مشکلات ریز و درشت شهرمون نداره...

دیروز که تو تاکسی نشسته بودم حرف یه مرد سیبیل داری به نظرم خیلی درست میومد.

نمی دونم بحثشون با راننده از کجا شروع شد ، اما فقط یه قسمت از حرف های اون دو نفر به درد من میخورد :

__ بعضی از شکست ها رو نمیشه جبران کرد...

به زندگی خودم نگاه کردم ، تو این چند سالی که گذشته ، شکست هام کم نبوده اما شکستی که این آخری خوردم مصداق حرف اون مسافر سیبیل دار بود که ته مایه های حرفش به نظرم عجیب درست میومد.

وقتی از تاکسی پایین اومدم هنوز تو فکر حرف اون مسافر سیبیل داره ناشناس بودم ، بی توجه به آدمها با لباس های رنگارنگ اطرافم صدای شکسته شدن روروئکه یه بچه حواس منو به اون سمت پرت کرد ، بچه بی خبر از آینده خودش و روروئکه کوچولوش بی اختیار زد زیر گریه...مادر که با هر قطره ای از اشک بچه ، ذره ای از خودش رو از دست رفته میدید بعد از این ور و اون ور کردن روروئک با خوشحالی گفت :

__ ببین مامان فقط ترک خورده ، نگاه کن ، هنوز میشه بالا پائینش کرد فقط باید یکمی چسب بزنیم ، با یه ذره چسب مثل روز اولش میشه...

حرفای مادر مثل لالایی زیبا بچه رو ساکت کرد و اون بچه مطمئن از حرفای مادر فهمید که این شکستن تاثیری تو بازی کردنش نداره ، حتی اگه روروئک کوچولوش مثل سابق سالم نباشه ، پس اشکهاشو با آستین کاپشنش که رنگ و روشم رفته بود پاک کرد و دست مامان رو گرفت و به راهشون ادامه دادند...

منم که تمام این اتفاقات مثل فیلم کوتاه 2 دقیقه ای از جلوی چشمام رد شد به این فکر می کردم که چه خوبه بعضی از شکستن ها قابل ترمیمن حتی اگه بر خلاف حرف مادر مثل روز اولشون نشن...

یاد اس ام اسی افتاد که برام اومده بود و من با اتفاقاتی که دور و ورم افتاده بود حتی فرصت فکر کردن هم بهش نداشتم...

__ سر راهت یه کیلو کاهو بگیر ، شب ساندویچ داریم...

خب مثل اینکه امشبم خبری از یه شام داغه درست درمون نیست ، اولین میوه فروشی ای که دیدم وارد مغازه شدم ، می دونستم امروز بازی والیبال ایرانه ، بی اختیار سرم برگشت به سمت صدای اخبار ورزشی ای که از تلویزیون مغازه میوه فروش میومد...

تو این تلویزیون لعنتی کوچولو کله ی اخبارگو رو هم به سختی میشد دید چه برسه به دیدن یه توپ دو میلیمتری!!

__ والیبالست های کشورمون موفق شدن در یک بازی سخت و نفس گیرحریف قدرتمند خو که قهرمان اروپا نیز بود شکست دهند ، این پیروزی در حالی رقم خورد که در ست(set) پنجم والیبالیست های کشورمون توانستند امتیازهای عقب افتاده رو جبران کنند و با نتیجه...

گوش هام دیگه نمیشنید ، از فرط خوشحالی حتی بقیه پولی رو هم که با داد و بیداد میوه فروش همراه بود نگرفتم و به راه خودم ادامه دادم...

وسط راه فارغ از پیروزی والیبال به این فکر کردم که بعضی از شکست ها بر خلاف فکر و پیشبینی ما چقدر زیبا جبران می شن...

حال و روز این روزهای خودم رو نمیدونستم شبیه حرف اون مسافر سیبیل دار بود یا بچه ای که روروئکش تمام بازیش بود و یا حتی نتیجه مسابقه ای که میتونه برگرده ، از نتیجه گیری عاجز بودم ، کلید رو به قفل انداختم و وارد خونه شدم...

شاید بشه شکست های غیر قابل جبران رو فراموش کرد ، ترمیمشون کرد یا حتی بهتر...بهشون فکر نکرد اما...

بعضی از آدم ها رو با خاطرات و احساساتشون نمیشه فراموش کرد.


امضاء : بابا لنگی


پ ن : دنبال تاریخ تو نوشته نباشید ، واسه چند روز پیشه ، خیالتون تخت!


محض خاطر جودی و دوستان

میگن وقتی از بهترین دوستت کادو میگیری همیشه یادت میمونه ، خاطراتی که از اون روز برات میمونه تا آخر عمرت فراموش نمیکنی ، حتی لحظه لحظه های با هم بودنتون ، با هم خوندنتون و با هم رفتنتون...

درست یادم نیست ، فکر کنم کلاس دوم راهنمایی بودم ، رامین نصیر نژاد رو از کلاس اول راهنمایی می شناختم ، دو تا آدم کچل که از همون اول مدرسه با هم دوست بودیم ( تو راهنمایی همه باید کچل می کردن ) وقتی با هم می رفتیم سر کلاس فقط به فکر خنده و بودیم و خوش گذرونی ، یادمه یه معلمه ریاضیه سوژه هم داشتیم که طنز ماجرارو بیشتر میکرد...یادش بخیر یه آدم چاق 150 کیلویی با موهای ریخته شده که 7 تا شویدش مونده بود و بطور حیرت انگیزی اونا رو بلند کرده بود و از عرض فرق سمت راستش به چپ آویزون کرده بود..

دنیای من و رامین به خوبی می گذشت ، تو عالم بچگی فکر می کردیم اینجا دیگه ته ته دنیاست...دیگه بیشتر از این سختی نمیشه کشید...رامین بنده خدا حتی عموش و زن و بچه شم بخاطر فقر مالی پیش اونا زندگی می کردن...یه زندگی 10 نفره تو یه خونه 70 متری!!! همیشه بهم میگفت مجتبی: ما زندگی خوبی داریم درسته شلوغه اما به همین چیزا خوشیم ، درسته وضع مالی خوبی نداریم ولی پسر... آدمای مثل ما کم نیستن....همیشه پیش خودم می گفتم رامین چقدر به همه چی خوشبینه...

سال بعد که رفتیم سوم راهنمایی به علت برنامه ریزیه غلط آموزشی مدرسه از هم سوا افتادیم و تلاش های هیچکدومامون برای با هم بودن نتیجه نداد...رامین افتاد کلاس بعد از ظهر من افتادم شیفت صبح ( قبلنا مدرسه اینقدر زیاد نبود و ما مجبور بودیم در دو شیفت صبح و بعد از ظهر درس بخونیم) خیلی سعی کردیم رابطمونو حفظ کنیم ، من بعضی موقع ها وایمیسادم مدرسه تا رامین بیاد و با هم بریم تو حیاط بشینم حسابی حرف بزنیم ، بخندیم ، دوباره مث قدیما معلمارو سوژه کنیم و فکر کنیم شاد ترین آدمای روی زمینیم...اما دیدنامون کمتر و کمتر می شد ، یادمه بعد عید بود یه روز که داشتم از مدرسه میومدم بیرون رامین رو دیدم جلوی مدرسه نشسته و منتظر من شده...منم خوشحال و خجسته رفتم پیشش ، بعد از مدتها با هم گفتیم و خندیدیم...رامین دستشو کرد تو کیف مدرسه ش و دو تا کادو واسم درورد...باورم نمیشد ، که رامین با اون سن و سال تولد کسی رو یادش بمونه و حتی براش کادو هم بگیره...کادوی اولو که باز کردم یه آلبوم پر از کارتهای بازیکنان فوتبال بود ( بزرگترین تفریح ما اون زمان جمع کردن کارت بازیکنان بود و هرکی به کارتاش می نازید ) رامین تمام کارتهاشو داده بود به من و واسه خودش هیچی باقی نمونده بود...داشتم از خوشحالی بال در میوردم اما ته دلم راضی نبودم رامین با ارزش ترین چیز دوران بچگیشو بده به من ، اما کادو بود و قبول کردنش واجب.

دومین کادوی رامین سی دی بازی بود...اون موقع تازه کامپیوتر اومده بود هر کسی هم تو خونش کامپیوتر نداشت...اما رامین چون میدونست من تو خونمون کامپیوتر دارم واسم بازی خریده بود ، اون روز نفهمیدم ولی بعدا فهمیدم که رامین چند هفته هفتگیهاشو جمع کرده بود تا تونسته بود واسه من اون سی دی رو بخره...

اون روز زیباترین روز تولد من بود ، حس اینکه از بهترین دوستت تو اون سن کادو بگیری حسی فراموش نشدنیه ، بعد اون قضیه خیلی تلاش کردم تولد رامین رو یادم نره تا منم بتونم جبران این دوستی بزرگ رو بکنم ، اما دقیقا یادم نیست که چه اتفاقاتی افتاد که من و رامین از هم دور شدیم ، دیگه خیلی کم هم دیگه رو میدیدیم ، با هم کم صحبت می کردیم ، تا اینکه تابستون شد و ما بعد تابستون هیچ وقت هم دیگه رو ندیدیم...رامین از اون مدرسه رفت ، من هیچوقت خونشون رو نمیدونستم کجاست!! شاید بخاطر اینکه نمیخواست خونه ی کوچیکشونو که با عموشون تقسیم شده رو به من نشون بده ( هرچند که ما وضع ما هم بهتر از خانواده رامین نبود)

الآن چندین سال از این قضیه میگذره و من هنوز کارتهایی که رامین بهم داده رو تو کمدم پنهان کردم ، به یاد خاطرات گذشته هنوز میرم سر وقتش و بغض می کنم...رامین با معرفت ترین دوستی بود که من تا اون موقع داشتم ، قدرشو ندونستم و حالا سال هاست که دارم حسرتشو میخورم... ما تو دنیای زندگی میکنیم که بهترین ها خیلی زود از دستت میرن...

این پست یادی بود از رامین نصیر نژاد....

و حالا جودی جان ، عزیز دل بابایی ، می دونی که این بابا هر لحظه نفس کشیدنش به امید خوب بودن دخترش هست...بابایی اینقدر ازت دوره که نمیتونه ببرتت کیشمیش واست چیزای قشنگ قشنگ سفارش بده ، یا حتی اونقدر نزدیک نیست که بتونه با هدیه ای کوچیک از دخترش تشکر کنه اما بدون که بابات مثل هاله ای از نور همیشه دورت می گرده و پشتیبانته...

تولدت مبارک جودی بابا


محض لهیدگیه بابا

قرار بود بزنیم دهن مهن هرچی طنز هست رو چیز کنیم اما داریم زود جا میزنیم...
بابا تا چند وقت حوصله خودشم نداره ، چراشو فقط دخترش!!! میدونه اما...
بابا داغونه له له...دلش شیکسته..از بعضی چیزا ناراحته
جودیه بابا...تو نذار چراغ وبلاگ کم سو شه
شاید بابا برگشت...روزی که بتونه با خودش و این بلایای خانمان سوز کنار بیاد...روزی که حتی نوشتن این چند خط هم برایش عذاب آور نباشه


محض اصرار جودی

چی می گی دخترم ، بحث ترکوندن نبود که ، یادت رفته دم به دیقه نامه میدادی بابای لنگی عزیزم بیا تو وبلاگ من بنویس؟هان؟ حالا چی شده که خودت را قاطی ترکوندن ها من کردی ، اصلا شیطوونه میگه حس نویسندگیایی ( کلمه رو تو رو حضرتباس )خودم را در این وبلاگ حقیر استفاده نکنم هاا.

جودی عزیزم ، دختر ملوس بابایی گلاب به روییت به اصرار تو دیروز زده بودم از این شبکه های به ظاهر ملال آور صدا و سیمای جمهوری اسلامی که پزش را می دهی ببینم ، چشمت روز بد نبینه ساعت 1.20 دقیقه بود و اخبار بانوان

خب ؛ تا اینجاش که بد نیست اصلا خیلی هم خوبه آدم افتخار آفرینی های بانوان کشورش اون هم با حجاب اسلامی رو ببینه. خبر اول شروع شد :

بانوان بسیجیه روستای کندر آباد از توابع استان چهارمحال و بختیاری به قله ی 345 !!!متریه نجیفان صعود کرده و پرچم پر افتخار کشور اسلامی را بر فراز قله به اهتزاز درآوردن !!!!!

حتما خبر دوم حکایت از مدال های رنگین بانوان در مجامع بین المللی است دیگر!!! خبر دوم:

دانش آموزان بسیجیه دبیرستان شاهدة استان تهران در مسابقات بین دانش آموزیه مدارس کشور موفق به کسب یک مدال برنز و یک مقام پنجمی شده و قهرامان مسابقات شدند!!!!!

جودی جان تلویزیون دیدن که زور نیست عزیز دل بابا ، خدا مادرت را بیامرزد آخر 345 متر هم شد قله؟!!

البته همچین بد هم نبود بساط خنده روزانه ما با این اخبار جور شد. اما به چه قیمتی؟!!

من که ازت خبر ندارم بگو ببینم تو که بین این بانوان پر افتخار نبودی؟هان؟

 

امضا : بابا لنگ دراز