محض عشق و مرز
اسم این پست رو میشه محض متن ادبی بابالنگ دراز هم گذاشت...
بابایی از ترس ناراحتی من و فحش و فضیحت بقیه نمیخواست متنو رو کنه، ولی به نظر من که حرف دلشه و آدم نباید حرف دلشو سانسور کنه... درضمن بهش اطمینان خاطر دادم که ناراحت نشدم و این دقیقا چیزیه که ازش انتظار داشتم...
در کنار توام، احساسم را با تو درمیان میگذارم،
اندیشههایم را با تو قسمت میکنم،
راهی مشترک پیش پایت میگذارم،
اما از آن تو نیستم.
من با مسئولیت خودم زندگی میکنم، زیرا زندگیام به من سپرده شده است و تو
تعهدی نسبت به آن نداری،
پس مرا به ماندن مجبور نکن و به تصاحبم نکوش.
اگر از آزادی محرومم کنی، تو را از بودنم، محروم خواهم کرد.
میتوانیم یکدیگر را همراهی کنیم، تا آن زمان که مرزهایمان را از خاطر نبریم.
اما در این مسیر گاهی هم نیاز به فاصله است و گذشت زمان،
تا زخمها درمان یابند و خطاهای گذشته، پذیرفته شوند،
آنگاه،
در با احتیاط، بازخواهد شد و تو اجازهی بازگشت دوباره
خواهی داشت.
پ.ن: شاید اگه خدا بخواد، بی بابا عصبانیه بشم، برام دعاکنید!!! (کلیشهای تر از این سراغ دارید، بگید! :D)