محض شوخی بی مزه ی بابالنگ دراز
جودی عزیز! دیشب یه داستان خوشمل و نازنازی نوشتم که خیلی دوسش دارم. می دونم الان اگر خواب نباشی تو هم تو فکر چیزی هستی که من دارم بهش فکر می کنم و دل به دل راه داره و از این حرفا. پس میذارمش اینجا که تو و ندا و مجتبی و بقیه بخونین و یه کم به استعداد ادبی این بابای لنگ دراز حسرت بخورین. البته من این داستان خنده دار رو ننوشتم که پیامی به تو بدم. بخاطر اینکه یه داستان خوب نباید لزوماً پیام داشته باشه، بلکه باید درونمایهی خوبی داشته باشه. من علیرغم اشکهایی که دیشب بابت این داستان ریختم، سعی کردم درونمایهاش انقدر قوی باشه که پس از 20 بار خوندن داستان تازه کم کم به درونمایهاش پی ببری. پس خودتو خسته نکن و سعی نکن با یه بار خوندن بفهمیش. به هیچ سئوالی هم جواب نمیدم.
بدون توضیح اضافه میرم سراغ داستان.
داستان از اونجا شروع میشه که بابالنگ دراز بخاطر یه تنخواه 30هزار تومنی که موقع تصفیه با قائم مقام معلوم میشه 14هزار تومنش گم شده، سر به سر جودی میذاره. جودی هم وقتی از موضوع باخبر میشه ناراحت میشه و خونه رو ترک می کنه. بابا میاد خونه و هر چی صدا می زنه می بینه جودی نیست. به قول قدیمیها جا تره و بچه نیست. جودی یه نامه گذاشته جلوی آینه و رفته که برنگرده. بابالنگ دراز غمگین و ناراحت میشینه و شروع به خوندن نامه میکنه تا بفهمه دلیل رفتن جودی چیه و اصلاً جودی کجا رفته و آیا برمیگرده یا نه؟ پس میشینه رو صندلی جلوی آینه و همینطور که داشته می خونده ناخواسته گوله گوله اشک هاش پایین می ریزه. متن نامه به این شرحه: (فقط لطفاً زیاد گریه نکنید. با تشکر از خنده هاتون!)
بابالنگ دراز عزیز! سلام! و خدانگهداری! خودت خوب می دونی که من چه جودی پر جنب و جوش، خنده رو و خوش مشربی هستم و چه لحظات خوب و شیرینی رو با هم (و بدون هم!!!) تجربه کردیم و در آینده خواهیم کرد. خودم هم می دونم که ما قراره الگوی پدر و دخترهای نمونه باشیم و مثل اسمهای افسانهایمون اسطوره باقی بمونیم. این هم میدونم که این وبلاگ قراره با بقیه وبلاگها فرق بکنه و فقط خنده محض باشه و محض خنده هم که شده چیزایی بگیم که خودمون و ملت با شنیدنش رودهبر بشن و از شدت خنده چاک دهنامون جر بخوره. ولی آخه بابای مهربون و دوستداشتنی من! پس نتیجه این بغضی که من از سال 89 بابت اون فاکتور لعنتی با خودم آوردم تو سال 90 چی میشه؟ جوابش رو کی میده؟ آیا من قربانی یک بازی شدم یا دارم خواب می بینم؟ آخه من هیچ وقت چیزی رو گم نمیکنم. باید برای پیدا کردن اون پول (و نه فقط بخاطر اون پول)، برای سئوال هایی که روز به روز تو ذهنم پررنگ و پررنگتر میشه، به سال 89 سفر کنم. نگران من نباش. زود برمیگردم. 30هزار تومن پول تنخواهی که بهم دادی همراهمه. البته هنوز اون 14هزار تومن رو نمیدونم چی شده. ولی فاکتور مورد نظر رو پیدا می کنم و در اسرع وقت برمی گردم و با هم تسویه می کنیم. دوست ندارم جلوی قائم مقام وقتی از دادن پول بی زبون به من حرف می زنی سرت رو بندازی پایین و قائم مقام شیلنگ رو بگیره طرفت. تا اون روز فاکتور رو به دستت می رسونم که با اقتدار به قائم مقام بگی: «بله. دختره خودمه، خودم بزرگش کردم، تو چه می دونی این فاکتورها در برابر لطف و صفای وجودش پشیزی ارزش نداره.»
بابای لنگ دراز خنده دار مسخره! گرچه لنگ های دراز تو خیلی مسخره است و وقتی با سرعت راه میری و کار می کنی پاهات تو هم گره می خوره و من از خنده روده بر میشم، ولی بذار همینطور که داریم می خندیم حرفهای ناگفته ی سال گذشته رو بزنم و خستگی هام رو به باد بسپرم تا به بهانه ی اون فاکتور گم شده تو لفافه حرف زده باشم و تو سال جدید بهتر بخندم. پس یه قول بهم بده! باشه؟ اینکه امروز خوب حواستو به من بدی و به چیزایی که می خوام بگم با دقت گوش کنی. امروز می خوام یه اعتراف خیلی خیلی بزرگ بکنم. اون هم اینه که... که...
نه، نه، نه، نه، لکنت زبان نگرفتم. لطفاً زود قضاوت نکن! تا آخر بخون بعد دعوام کن! باشه؟ قبل از اینکه اعتراف کنم بذار یه سئوال ازت بپرسم! اون روز رو یادته که من و تو توی خیابون های سیسیل با هم آشنا شدیم و اومدیم تو دنیای افسانه ها؟ یا به قول معروف دنیای مجازی؟ اون روز فقط ما دو نفر نبودیم، یه بابای دیگه هم بود که مثل خاطرات مزاحم همیشه و همه جا همراهمه. تو گفتی خاطرات مزاحم رو نوشتی که که گذشته رو فراموش کنی. من که نمی تونم کتاب بنویسم. پس به شیوه ی خودم عمل می کنم. نمی دونم، شاید اصلاً چیزی که من فکر می کنم نباشه. شاید اصلاً وجود نداشته باشه و فقط یه حس باشه. شاید یه موجود خیالی باشه، از این موجوداتی که بچه ها تو دهنشون دارن و شب ها بهشون میگه شکلات بخور و دندون هات رو مسواک نزن، نوشابه بخور و شب تو رختخوابت جیش کن. خلاصه اون بابای عصبانی مثل یه خاطره ی مزاحم دستش رو گذاشته رو دوش منو ول کن معامله نیست که نیست. اون روز ما سه نفری وارد این دنیا شدیم و بعد از گذشت این همه سال من هنوز نتونستم چیزی رو فراموش کنم.
بابا! یه چیزی بگم قول میدی دلت به شدت بسوزه و اونقدر عر بزنی که صدات بگیره و اونقدر سرتو بکوبی به دیوار که من دلم خنک بشه؟!!! شاید اون موقع من برگشتم و هرهر به ریش نداشتت خندیدم. می دونی اون روز من چه حالی داشتم و تو چه حالی؟ به خنده ها و شوخی هام نگاه نکن، اگه یادت باشه اون روز تو شاد و شنگول و منگول و هپه انگور بودی و من خیلی داغون و خشمگین بودم. چون اون خاطرات تلخ و مزاحم روح و وجود جودی کوچولوی تو رو خراشیده بود و تو زندگیش زخم هایی بود که در تنهایی و انزوا روحش رو مثل خوره می خورد و می خراشید. (با تشکر از آلبوم حریص محسن چاووشی اونجا که میگه: غباری که از تو نشسته روی قلبم، بارون چیه سیل نمی تونه بشوره. زخم که نه جدایی از تو دلخراشه، یاد تو مثل خوره مثل بوفه کوره.)
در حال جدا شدن از خاطرات مزاحم افکارم، انقدر تنها شده بودم که زبونم چشم بسته میگفت تنهایی. بدون اینکه منظور خاصی داشته باشم، فقط میگفتم تنهایی و تنها و تنهاتر میشدم. تو خیابون راه می رفتم و صدا می زدم: خدااا... هستی؟! صدامو می شنوی؟! منم... جودی... خداااا چرا هیچی نمیگی؟! اصلاً منو می بینی؟! منو یادت میاد؟! من همونم که اینقدر سجده می کردم برات که پاهام درد می گرفت... من همونم که هر شب کارای بد و خوبم رو برات می گفتم، من همونم که توی تنهایی هام ساعتها باهات حرف می زدم و... اون موقع بود که خدا به آرزوهام اهمیت داد و بخاطر اینکه بابای عصبانی ذهنم رو فراموش کنم تو رو سر راهم قرار داد.
اما بابالنگ دراز عزیز! من هرگز نمی تونم بابای عصبانی مزاحم ذهنم رو فراموش کنم. از من اینو نخواه! می دونی چرا؟... اول بذار همینجا تا یادم نرفته اعترافم رو کامل کنم و با صدای بلند و رسا به همه اعلام کنم که: آهای! بابالنگ دراز عزیز! آهای اونایی که دارین صدای منو می شنوین و احساسات یه جودی پاک و معصوم براتون مهمه: من دوتا بابا دارم. چون خودم اینطور آرزو کردم. یه بابای واقعی و مهربون که همیشه به فکرمه، و یه بابای غیرواقعی که همیشه تو فکرشم.
(اَی بابا! بازم که نشد جودی! خیلی سعی کردم داستان رو جوری پیش ببرم که تثلیث نشه! ولی مثل اینکه نوشتن خاطرات مزاحم هیچ تأثیری تو آدم شدنم نداشته و بازم مثل گذشته رسیدم سر همون سه راه همیشگی تثلیث نامناسب دو مرد با یک زن و شاید قراره از فرط جنون سرمو بکوبم تو دیوار تا تش دلم بخوسه! اصلاً فهمیدی چی گفتم؟ تو بی خیال! ولی من بی خیال نمیشم. چون نمیشه که همینجوری داستان رو رها کنم. پس ادامهاش میدم ولی از اینجا به بعد رو، تو جدی نگیر. چون می خوام برای یک بار هم که شده هر چی تو ذهنم میاد تو دایره لغات بریزم و با قالب داستان، بهش شکل و آب و رنگ بدم و همه تقدس ها رو زیر پا بذارم و تابوها رو بشکنم و هر چی از دهن و گاله و پک و پوز میاد بیرون بریزم و بگم. چشمک شیطانی!)
بابا! اون روز رو یادته که تو خیابونای سیسیل همدیگه رو دیدیم؟ خب من اون موقع یه بابای مزاحم داشتم که در حال رشد کردن تو ذهنم بود. از همون باباهای دروغینی که برات تعریف کردم. من نمی تونم اون بابای عصبانی رو فراموش کنم. چون بهرحال قرار بود همونطور که خوبی های زندگی رو یاد می گیرم، بدی ها رو هم لمس کنم و بابای عصبانی خودم رو که درسهای زیادی ازش یاد گرفتم و قدردانش هستم، هرگز نمی تونم فراموش کنم. اون روز رو خوب یادمه که تو خیابونای سیسیل دستم رو گرفتی و منو به دنیای افسانه ها آوردی. ولی من اعتراف می کنم که هرگز نمی تونم اون بابایی رو فراموش کنم که باعث شد من اون روز خشمگین و غمگین بشم و تو خیابون آرزوها با تو آشنا بشم.
آهای ملت! چرا سر بر میگردونید؟ مگه قهر کردید با من؟ تازه جاهای خوب داستان مونده. این حرفای مقدماتی رو زدم که اصل مطلب رو بگم. خب من فقط دارم اعتراف میکنم دیگه. بذارید حرفم تموم بشه بعد قهر کنید لطفاً! چرا زود قضاوت می کنید؟ ببینید بابالنگ دراز مهربون هنوز داره به حرفام گوش میده! چرا خودتون رو می زنید به کوچه علی چپ! من تازه موتورم راه افتاده. دروغ که نمی گم! اگر باور نمی کنید از بابالنگ دراز بپرسید! سوسک بشم اگر یک کلمه از حرفام دروغ باشه!
من جودی ام که دارم با شما حرف می زنم! آهای مردم! من دو تا بابا دارم و از این بابت خوشحالم. حتی بابالنگ دراز هم خوشحاله. اگه باور نمی کنید لازمه بگم که: هر دو، بابای سختکوشی هستند و در کار و زندگی خودشون پیروز. هر دو به من اندرزها و درسهای بزرگی میدن. هر دو اخلاقهای خاص خودشون رو دارن و اگر خصوصیاتشون رو روی کاغذ بنویسی می تونم تشخیص بدم، ولی موضوعات یکسانی رو توصیه نمی کنن. از اونجا که من دو تا بابای اثر گذار دارم، از هر دو نفر چیز آموختم. ناچارم تا درباره ی اندرزهای هر کدوم از باباهام فکر کنم و گاهی وقت ها شب ها خوابم نمی بره. نمونه اش همین شب گذشته که نخوابیدم و سر کار چرت می زدم.
برای مثال: یکی سعی می کنه بهم یاد بده که حتی آدم وقتی عصبانیه با طنز جواب میده و در سختیها کمکم می کنه، دیگری عصبانی، پررو، بیادب و دعواییه و مجبورم کارهاش رو خودم به عهده بگیرم یا بابت سوتی هاش سپر بلاش باشم. بابالنگ دراز وقتی می بینه من دارم با بابای عصبانی دعوا می کنم خودش رو کنار می کشه ولی از ژستی که می گیره و دستی که به کمر می زنه می فهمم رو من غیرت داره و بعداً به حساب بابای عصبانی میرسه، ولی بابای عصبانی حتی توی روابط عادیش با من و بابالنگ دراز و بقیه مشکل داره. از یکی در ذهنم یه سایهی بلند و مضحک با پاهای دراز و خندهدار شکل گرفته و از دیگری جای سیلیهایی که از ترس بابالنگ دراز نزده. یعنی ترسیده که بزنه. چون میدونه خداییش بابالنگدراز این یکی رو دیگه تحمل نمی کنه. خدا اون روز رو نیاره که بابای عصبانی به من پرخاش کنه، بابالنگ دراز میره تو فکر و اون روزش خراب میشه. ولی چیکار میتونه بکنه خب؟ بخاطر اینکه با بابای عصبانی برادره، کوتاه میاد و بخاطر اینکه من بغض نکنم که چرا دو تا برادر دارن بخاطر یه جودی کوچولوی سیسیلی با هم دعوا میکنن، چشماش رو میبنده و مثل باد بهاری که بعد از یه رگبار کوچولو سبزه های سیزده به در رو خیس می کنه و با این کارش به اونا می گه من هستم و بخاطر رشد و پیشرفت شما هر کاری که لازم باشه انجام میدم، سرش رو میندازه پایین و در حالیکه بغضی تو گلوش گیر کرده میگذره و میره. اما می دونم خاطره ی صحنه های تلخی که ناخواسته دیده همیشه تو یادش می مونه و حکایتش میشه حکایت اون میخ هایی که بابای عصبانی تو سال 89 به دیوار روحم کوبید و حالا تو سال 90 می خواد اون میخ ها رو در بیاره. سئوال اینجاست که با جای میخ ها چیکار می تونه بکنه؟ به قول شاعر: زخم شدم، شیشه به زخمم نشست... شیشه شدم، سنگ سرم را شکست... حال اگر سنگ شوم ای خدااا... بر دل این سنگ چه خواهد گذشت؟! بگذریم...
یکی خوب بلده از موقعیتهای کوچیکی که در اختیارش میذارن به نحو احسنت استفاده کنه در راستای پیشرفت تو کارهاش،دقیق و منظم و مسئولیتپذیره. دیگری سر کار فیلم نگاه می کنه و میدونم هرگز نمیتونه مثل بابالنگدراز برای روابط هرزه اش مسئولیت و اختیار و مرز تعیین کنه. یکی درصدد اینه که با شریک شدن با من برای زدن یک شرکت معتبر یک درصد (فقط یک درصد) بیشتر سود ببره، دیگری وقتی می بینه کارهای من زیاد شده یه گوشهی کار رو می گیره. یکی میگه دلیل اینکه پیشرفت نکردم آشنایی با تو بود، دیگری میگه دلیل اینکه خودم رو شناختم تو هستی. یکی میگه هرجور تو صلاح میدونی و هیچ وقت منو تنها نمیذاره، دیگری برای خودشه، من رو برای خودش میدونه و من فکر می کنم همیشه تنهام... تنهای تنها... تنهای تنهای تنها....
بابالنگ دراز تا اینجای نامه رو می خونه و دیگه نمی تونه ادامه بده. بلند میشه و آماده میشه که بره سراغ جودی. جودی تو نامه نوشته که بابا دنبالش نیاد. اون رفته سه راهی تثلیث تا به بهانه ی پیدا کردن فاکتور گم شده، خاطرات مزاحم ذهنش رو فراموش کنه. فاکتوری که اصلاً گم نشده و بخاطر شوخی بابا، جودی با مسائل مهم تری درگیر میشه. بابا با نگرانی به صدای خنده ها و زمزمه هایی که از آشپزخونه بیرون میاد، گوش می کنه. منتظر نمیشه تا سعادت سرشار از لذت، منفجر بشه و فضای خونه را در بر بگیره. پس همونطور که جودی خواسته بود، به احترام دختر کوچولوی معصومی که سال ها پیش تو یکی از خیابون های سیسیل پیداش کرده بود و تو این سال ها همیشه با هم بودن، دلش به شدت سوخت و اونقدر عر زد که صداش گرفت و اونقدر سرش رو کوبید تو دیوار که نگو و نپرس. ولی این عر زدن ها طولی نکشید و صدای خنده های جودی بیشتر شد. بعد بابا ساکت شد و به پشت سرش نگاه کرد. جودی در حال خندیدن از آشپزخونه بیرون اومد. وقتی بابا رو تو اون حالت دید کلی خندید و گفت: «ببخشید بابایی. اون نامه یه شوخی بود. مثل شوخی فاکتور که تو با من کردی.» بابا با تعجب پرسید: »دخترم! تو کجا بودی؟» جودی جواب داد: «تو یکی از کابینت های آشپزخونه قایم شده بودم.» بابا گفت: «قول میدی دیگه از من جدا نشی؟» جودی گفت: «آره. اما تو هم لطفاً انقدر خوب نباش، من به شدت نیازمند خاطرات تلخی هستم که هرگز برام نساختی!!!»
بفرما! دیدی گفتم دل به دل راه داره؟ همین الان جودی اس ام اس داد گفت: «بی تجربه متولد می شویم، با جرأت زندگی می کنیم و با حیرت می میریم. تنها چیزی که فروغش به خاموشی نمی گراید، خاطرات پاک یک دوست خوب است...»
نمی خواستم الان بگم. گذاشته بودم تو یه فرصت بهتر. ولی حالا که اینطور شد من هم یک شعری که چند شب پیش سرودم رو در وصف جودی می گم:
«دور از این دنیای پر نقش و نگار،
با نگارم جودی دارم قرار. (شما فکر کنید تو کافی شاپ)
وعده را تا فرصتی رخ می دهد،
با نگاهی گرم پاسخ می دهد.
می شمارد با من از یک تا چهار،
هم زمستان است با من هم بهار.
توی ایران 1414 همیشه پیش همیم،
روز را با هم به پایان می بریم.
این سخن را نشنوی جای دگر،
فرق دارد با سخن های دگر.
گفتگوها گفتگوی نا تمام،
عشق بابا به فرزند یک کلام.»
امیدوارم خسته نشده باشید. شب بخیر.