سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض رنگ کردن اتاق جودی!!!؟

نقاشی داشتیم، چه نقاشی! چه خوشمل شد اتاق من و چه خوشمل شد دیوار پشت تی‌وی!!! (چون نظر من بوده). بقیه جاها که اصلا خوشگل نشده ;)

بخاطر همین نبودم، تغییراتی خواهیم داشت احتمالا، شاید بابالنگ دراز حذف بشه از وبلاگ به علت تاخیرهای زیادی که تو نوشتن داره و به علت اینکه دختر مثل دسته گلشو از خودش رنجونده! شاید بابای جدید پیدا کردم، شاید بی بابا ادامه دادم، ولی ادامه میدم، فقط موندم چیکارش کنم؟ تریپ عشقی که اصلا حال نمیکنم، تریپ خاطرات روزانه یکم خزه، تریپ نامه نگاری هم که فعلا تعطیله! پس چه کنیم؟ همینجوری عشقی ادامه میدیم تا ببینیم چی پیش میاد؟!;)

مخلص همه دوستان و بروبچز...


محض بیخوابی دیشب جودی

ساعت یه ربع به سه صبحه!

درحال خلوت کردن دور و برمم! آخرین نفر داره قلع و قمع میشه!

شهاب رمضانی میگوشم، با تنظیم دوست‌داشتنی سیروان خسروی...

همین الان یه پشه رو، رو لباسم کُشتم! مث این پشه میکشمت ای احساس...

رسید به آهنگ موردعلاقه‌ام، به احترامش می‌شینم رو تختم، صاف، بدون قوز. دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم، حالا دارم به روبرو نگاه میکنم...

حس می‌کنم بهترم...

رسید به آهنگی که با بهنام صفوی خونده، یاد یاسمن افتادم که می‌گفت مردم با ابی و داریوش آروم میشن، ما با شاهین نجفی! خنده‌ام گرفته که منم دارم با چی آروم می‌شم! :D

عاشق آهنگاییم که بدون تکرار یه ترجیع‌بند، بار کل آهنگو به‌دوش می‌کشن، ازشون دیرتر خسته می‌شم! مهدی یراحی داشت می‌رفت که بزنه تو گوش یکی از آهنگای این شکلی که یه بیت تکرار شد!

حراج رو باحال خونده، بازم تنظیم سیروان... «من عتیقه‌ام، تو عتیقه فروش، منو ارزون به هرکسی نفروش!» ایول!

چشام سنگینه، ولی روحم سبکه، چون خالیش کردم، از وجودش، سبُکم..

سه و نیمه، تصمیم به فراموش کردن یه آدم و عملی کردنش درعرض نیم ساعت! نگرانشم، نگران روحم...


پ.ن:

بابای با مسئولیت مریض شدم، کارم به جاهایی که تا حالا نرفته بودم کشیده شد!!! کجا بودی؟!!! غرق روزمرگی‌هات، مثل عموی جولیا! دقیقا مثل بابالنگ دراز...

پایه باشی وبلاگو بکنیم شبیه نامه‌های جودی به باباش و جوابای باباش بهش، هان بابای پرمشغله؟!!!


محض رهایی

رها شدم!!!

کی باورش میشه؟ به هرکی میگم میگه امکان نداره، ولی شد...

بابایییییییییییی، بابالنگ درازم، تونستم... خوب دختری تربیت کردی، چه کرد! زد تو خال! تونستم مثل یه پرنده پربزنم و رها شم! بهم افتخار کن! وایسادی کنار رودخونه و مثل مامان ای‌کیوسان تشویقم کردی، نگرانم شدی، ولی جلو نیمدی، منم خودم تصمیمو گرفتم و عملیش کردم، موقع رهایی شادی از صورتم میبارید، هنوز که هنوزه شادی تو صورتمه، خوشحالم و سبک... حالا میشه زندگی کرد... خوشحالم که امسال هم با یه جدایی شروع شد، یه جداییه خوب...

میدونم که هیچکدومتون برام دعا نکردید! ;) به روح اعتقاد دارین؟!!!:D

خواستم یه شعر هم بنویسم که ثابت کنم فرزند خلف بابامم، ولی دیدم تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف... مگر اینکه؟!!!


محض عشق و مرز

اسم این پست رو می‌شه محض متن ادبی بابالنگ دراز هم گذاشت...

بابایی از ترس ناراحتی من و فحش و فضیحت بقیه نمی‌خواست متنو رو کنه، ولی به نظر من که حرف دلشه و آدم نباید حرف دلشو سانسور کنه... درضمن بهش اطمینان خاطر دادم که ناراحت نشدم و این دقیقا چیزیه که ازش انتظار داشتم...


در کنار توام، احساسم را با تو درمیان می‌گذارم،

                                  اندیشه‌هایم را با تو قسمت می‌کنم،

                                                      راهی مشترک پیش پایت می‌گذارم،

                                                                                    اما از آن تو نیستم.


من با مسئولیت خودم زندگی می‌کنم، زیرا زندگی‌ام به من سپرده شده است و تو

                                                                                   تعهدی نسبت به آن نداری،


پس مرا به ماندن مجبور نکن و به تصاحبم نکوش.

اگر از آزادی محرومم کنی، تو را از بودنم، محروم خواهم کرد.

می‌توانیم یک‌دیگر را همراهی کنیم، تا آن زمان که مرزهایمان را از خاطر نبریم.

اما در این مسیر گاهی هم نیاز به فاصله است و گذشت زمان،

                        تا زخم‌ها درمان یابند و خطاهای گذشته، پذیرفته شوند،

                       آن‌گاه،

                              در با احتیاط، بازخواهد شد و تو اجازه‌ی بازگشت دوباره

                                                                                                  خواهی داشت.

 

پ.ن: شاید اگه خدا بخواد، بی بابا عصبانیه بشم، برام دعاکنید!!! (کلیشه‌ای تر از این سراغ دارید، بگید! :D)