سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض نویسندگی بابایی

میبینم که بابام هم یه چیزی داره که هی به ما فخر بفروشه، اونم چه چیز باارزشی، نوشتن! البته با کلی غلط املایی که جودی با کمال میل براش ویراستاری و اصلاح میکنه، آخه نمیدونین که! بابام دیروز که خسته و کوفته رفته خونه، تا 12 شب نشسته پای کامپیوتر نوشته، نشون به اون نشون که پستشو دقیقا راس ساعتی فرستاد رو وبلاگ که بهش اِس زدم، یعنی ساعت 12، منم تو رختخواب با موبایل داستان محشرشو خوندم و با آرامش خوابیدم! آرامشی که بابای عصبانیم با برگشتنش ازم گرفته...

اینم اضافه کنم که دیروز یه پست انتقادی نوشته بودم که آهااااااااااااااای بابالنگ درازم کجایی؟ کجایی که دخترت زیر بار اینهمه فشار له شد و تو نیستی، هستی ولی حواست بهش نیست، مثل بابای جودی که گاهی از جودی انقدر خبر نمیگرفت که صدای جودی درمیومد و با باباش قهر میکرد، اونوقت اون بابالنگ دراز بود که با فرستادن یه سبد گل رز یا یه هدیه دیگه جودی رو از ناراحتی درمی‌آورد و می‌شد براش همون بابای دوست داشتنی که همیشه هست و اگرم نبود یادش نمیذاشت که جودی احساس تنهایی کنه، پستو نوشته بودم و همه حرفای دلمو گفته بودم، گفته بودم ازش خسته شدم، نبود راحت بودم، حالا که برگشته ناآرومم، بودنش برام شادی که نمیاره هیچ، جز ناراحتی برام هیچ سودی نداره، کلی نوشته بودم دیگه، گفته بودم بابای بی‌حواسم کمکم کن، نوشته بودم که میخوام وبلاگو بکنم عین نامه‌های جودی و باباش به هم، باوجود اینکه گفته بودم این وبلاگ فقط واسه خنده است، ولی با وجود اینهمه خوشی که تو سال جدید از سر گذروندم، داره یه کابوس خوشیهامو خراب میکنه، نوشته بودم و میخواستم یکم ویرایشش کنم و اگر وقت شد از بابام هم مشورت بگیرم و بفرستمش که یهو بابا عصبانیه اومد و دقیقا گیر داد به همون صفحه ای که باز بود، منم بدون ذخیره کردن، بستمش! حیفم اومد، ولی بهتر از درگیری و دعوای این دوتا برادر بود! این دوتا برادر که کاملا ضد همن، متضادِ متضاد!

که آخرشب دیدم باباییم میگه برام داستان نوشته، اونم چه داستانی، داستانی که انگار خود جودی نوشته! یه جاهاییش شاخ درآوردم که این خودمم یا بابام؟!!! آخه حرفا، حرفای من بود، عینا بدون حتی یه جابجایی، حرفای دلم که بابام به مراتب خوشگل‌تر از من نوشته بود، حتی شک کردم نکنه بابا، پست ارسال نشده‌امو خونده و به من نگفته؟!!! ولی بابام انقدر دیروز سرش شلوغ بود که نمیرسید سرشو بخارونه چه برسه به اینکه پست ویرایش نشده‌ی منو بخونه! حالا میفهمم الحق دختر خلف بابامم که انقدر خوب حرف دلمو میخونه و دلامون به هم راه داره...

بابایی! بابای خوب و مهربونم! حرفات همه درسته، ولی اشتباه هم داشتی، من این بابارو از خدا نخواستم، این بابا زاییده اشتباه خودمه، اون موقع تو نبودی، این بابا اومد، حتی به نظر مهربون هم میومد، خودشو خیلی مهربون نشون داد، منم فکر کردم این همون باباییه که از خدا خواستم، یکم که گذشت، دیدم نه! اصلا اون بابایی نیست که من از خدا خواستم، راه برگشت هم نبود، بابا عصبانیه باوجود همه‌ی بدی‌هاش به کمکم هم نیاز داشت، براش مشکل پیش اومده بود، هیچکدومتون نمیدونستید. برای همه سوال بود، ولی کسی نمیدونست، مجبور بودم بمونم کنارش، بابایی مهربونم، باباعصبانیه هم یه مَرده، نمیتونستم غرورشو بیشتر از یه حدی خرد کنم، حتی گاهی خودمو خرد کردم ولی بخاطر مهربونی بی‌اندازه‌ام که همتون ازش اشکال میگیرید کنارش موندم، تا یهویی بابای مهربونم که از خدا تو تاریکی خیابونای سیسیل خواسته بودم سروکله‌اش پیداشد، مهربونی رو چشیدم، فهمیدم تا الان مهربونی نبوده که میچشیدم، یه زهر تلخ بوده که چون شیرینی محبت نچشیدم، تلخیشو شیرین حس میکردم! یواش یواش از بابا عصبانیه فاصله گرفتم، متوجه شد... البته نه تا اون حدی که از یه مرد و از یه بابا (حتی ازنوع عصبانیش) انتظار میره! خواست بمونم، با گریه، التماس، تهدید، فحش، کتک! هرچی که تو فکر بکنی و نکنی! البته بازم درصد زیادیش بخاطر خودشه، نه بخاطر جودی! میگه دوسم داره ولی جز خودش هیچکسو دوس نداره. بابایی خسته‌ام! میترسم! دیگه نمیکشم! روحم وجسمم دیگه توان اینهمه سختی رو نداره! بابا من کوچیکم، ضعیفم، توانم اندازه شما نیست! باوجود همه سرکشی‌هام اگه یک درصد سخت‌گیری‌ها و بدی‌هاش بخاطر خودم بود، دَم نمیزدم و میگفتم بابامه، داره تربیتم میکنه... ولی بابالنگ دراز عزیزم اینطوری نیست، روزبروز هم چهره زشتشو بیشتر بهم نشون میده، برای همین از تو که برادرشی پرسیدم چی میگه؟ حرف حسابشو تو ازش بپرسی! تو بهم بگی باید چیکارکنم؟ میفهمم و میدونم میشینی و بی‌صدا نگاهم میکنی که خودم رشد کنم و مشکلاتمو حل کنم ولی اینم بدون گاهی دخترا به کمک باباشون نیاز دارن، نه بخاطر اینکه خودشون از پس مشکلشون برنیان، نه! بخاطر اینکه جلوی بقیه سرشونو بالا بگیرن و بگن: «دیدید! بابام بود که بهم کمک کرد، آخه من خیلی بابایی‌ام، بابام هم خیلی دختریه!» حالا بازم میل توئه که به دخترت کمک کنی یا نکنی، تصمیم توئه که شادی رو زود به خونمون برگردونی یا بشینی و نگاه کنی تا دخترت بدون کمکت راهو پیداکنه، ولی دیرتر از زمانی که باباش کمکش کنه...

و کلام آخر:

بابالنگ دراز، اگه تو از بودن باباعصبانیه خوشحالی، باید با کمال احترام بهت بگم، جودی خیلی وقته از بودن باباعصبانیه خوشحال نیست، عصبانی، ناراحت و دلشکسته هم هست! ولی کسی نیست که متوجه بشه و بفهمه! حالا که جودی ازش بریده، باهاش شریکش کردن، باهاش تنها میفرستنش مسافرت! موقع دعوا طرف جودی رو میگیرن که باباعصبانیه، عصبانیت ناشی از شکستش تو دعوارو سر جودی خالی کنه! اونوقت که شکسته بود کسی نبود، اونموقع که جودی داشت ترمیمش میکرد جز سرکوفت چه کمکی بهش شد؟ جز سنگ اندازی چی دید از بقیه؟ حالا که این پلنگ عصبانی، مار خورده و افعی شده، بازم جودی باید بشه طعمه‌اش؟ برای همینه که باوجود داشتن بابای مهربونی مث تو از همه باباهای دنیا میترسه، ترسشو نشون نمیده، ولی وقتی اسم بابا میاد یا یه نفر از باباش میگه به جای یه حس خوب، یه ترس ریشه میدوونه تو وجودش که نکنه این باباهم مث باباعصبانیه‌ی خودش باشه، نکنه مهربونیش الکی باشه، نکنه... نکنه... نکنه... برای همینه که باوجود داشتن (به قول تو) دوتا بابا، هنوز فکرمیکنه همیشه تنهاست، تنهای تنها... تنهای تنهای تنها... انقدر تنها که بابالنگ درازش فکرشو خونده و قشنگ‌تر از خود جودی نوشته...


محض سوغاتیهای جدید

سلاااااااام به همه

قرار بوده و هست که ما اینجا بترکون و کِرکِرخنده راه بندازیم، تا ملتو از دپسردگی دربیاریم! (یکی نیس بگه شما مسئول شادی ملتید؟) اگه دوز شوخی خنده کمه، به بزرگواری خودتون ببخشید، تازه اولشه، موتورمون روشن شه، میترکونیم:D

خب من از مسافرت دوم هم برگشتم، حال داد، زیاد! مراقب بودم، سوغاتی آوردم، سعی کردم هم تو همه عکسا باشم، هم لبخند بزنم، ولی پلیور... تنم نبود (شکلک خجالت!)، عکسای جدیدم نشون بابام دادم، وقتی داشتم بهش نشون میدادم فهمیدم چقدر عید بهم ساخته و چقدر چاق شدم!!! بابالنگ دراز از دوتا چیز گُرخیده بود: یکی چاقی دو سه روزه من، دو ژست‌های دیدنیم موقع عکس گرفتن! بابایی تو که نمیدونی اونایی که دعوتمون کردن و ما چترشون شدیم، چقدر بهمون میرسیدن! منم که دیدی چه شیکموام، خوردم دیگه! قول میدم با ورزش درستش کنم، اونجوری عکسامو نگاه نکن دیگه! بعدهم منو که میشناسی، عاشق هیجان و تنوعم، حال میده از درخت بری بالا، آویزون شی، تمام دست و پات زخم و کبود شه که یه عکس هیجانی بگیری :))

میدونم میگی دخترم یه تخته‌اش کمه، ولی نگو! شبیه جولیا برادرزاده‌ات که همیشه صاف و اتوکشیده است باشم خوبه؟!!!

تعطیلات نوروزی هم داره تموم میشه و کاره که انتظار مارو میکشه (اس‌ام‌اس مسخره‌ی ستاد کوفت کردن تعطیلات نوروزی!) اگه کم اومدیم سر زدیم بهمون خُرده نگیرید، درگیر کاریم دیگه، آخه منو بابام همکار هم هستیم باهم:D

سه تا توضیح بدم، اون پلیور خوشمله گرمه بابایی، نمیتونم بپوشمش، میدونی که من برعکس توی سرماییه همیشه مریض! گرماییم، این جدیده که رنگاوارنگه و کلاه هم داره قشنگ نیست؟ دوسش نداری؟ اینم باحاله‌ها، مگه تو پیرهن صورتیه‌اتو که هی میگم بپوش میپوشی؟!!!

دومین توضیح: تمام نگاه‌های شما ثبت و ضبط میشه و بعداً در دادگاه برعلیه خودتون استفاده میشه! من خیلی از نگاه‌های هیدنتونو شکار کردم و میکنم! وخیلی‌هارو هم حس میکنم و مطمئنم الان که برگشتم، داری نگاه میکنی و تا من برمیگردم نگاهتو میدزدی! دخترت زرنگتر از این حرفاس، خیلی وقتا خودشو میزنه به خنگی که هم باباش حال کنه دخترش خنگه و هنوز بزرگ نشده و هم خیالش راحت باشه که چون بزرگ نشده نمیذاره بره، آخه بچه‌ها انقدر بی‌معرفتن که وقتی بزرگ میشن، مامان باباشون یادشون میره و میذارن میرن پی زندگی خودشون! من قول میدم اینجوری نباشم، ولی چون رسم روزگاره، خودم میزنم به خنگی که خیالت راحت باشه رسم روزگار هم فعلا شامل حال بابالنگ درازو جودی نمیشه، بگذریم که دخترت بامعرفت‌تر از این حرفاست که بره تو نخ اجرای رسم روزگار (امیدوارم کسی منظورمو فهمیده باشه! میدونم گنگ نوشتم، صورتاتونو کج و کوله نکنید!)

من خوشم نمیاد از لبه لیوانم، آب، چایی، نوشابه، دلستر، نسکافه یا هر نوشیدنی دیگه که میخوریم بچکه، برای همین لبمو میکشم به لبه لیوان، نمیدونستم انقدر توچشمه! نمیکشم دیگه، کمک کن ترک کنم، دو سه نفر دیگه هم بهم گفتن، مثل اینکه ضایع است! بابام شدی که تربیتم کنی دیگه! نه اینکه من تورو تربیت کنم که...;)

و نکته آخر، جمعه اگه تونستید به پارک نیاوران یه سر بزنید، به میدون اصلی بزرگه که از چهارطرف میان توش! شاید یه خاطرات مزاحم گیرتون اومد. راستی باباییم خیلی هم انتقادپذیره، کتابشو خوندید، اشکالی داشت، بگید برای چاپ‌های بعدی اصلاح کنیم...

همه خوش باشید و خوش بگذره این دو سه روز آخر تعطیلات...


محض گفتن «خواهش میکنم»

سلام به همه

اومدم تهران، ولی فردا دارم میرم شاهرود، پارسال که خدایی سال مسافرت بود، صدای همه دراومده بود دیگه، امسال هم که اینجوری استارت زدم، با دوتا سفر تپل! خدا ختم به خیر کنه ;)

باباجونم چشمک شکلک داره، باید فخر بفروشم بهت؟ که شکلک‌هارو بلد نیستی و به‌جاش فارسی مینویسی؟ ;)

قربون بابایی مهربونم که با کلی زحمت و مشقت بزرگم کرده برم، قابلی نداشت سوغاتی‌هات، همش مال خودته، اگر میگفتم واسه بقیه هم بذار واسه این بود که ضایع نباشه، فکر نکنی واسه بقیه آوردمااا !!! اونا که مزه یه لواشک شور رو که ساعت 12 شب از یه مغازه‌ی باحال بین‌راهی با کلی دقت و وسواس، درعین سرعت خریده شده رو نمیفهمن! فقط به فکر خوردن و ایراد گرفتنن، من خودم تهِ انتقادم، ولی یه جاهایی آدم باید محبت طرفو ببینه، زحمت طرفو ببینه، همینو که به یادش بوده رو ببینه نه مزه شوری آلبالو و لواشکو، نه بوی لی‌لی‌پوتیه کلوچه رو... :D

ماهم که اِند جنبه، اصلا به دکمه پیرهنمونم حساب نکردیم که از سوغاتی‌های به اون توپی ایراد میگیرن :D این پرویی رو از بابالنگ درازم یاد گرفتم، قربون محبتش برم که مستقیم نثارم نمیکنه، قربون غرور مردونه‌اش برم، قربون زحمتایی که برام کشیده برم وقتی آب دماغم آویزوون بود، وقتی پاهام کِبره بسته بود، وقتی تو خیابونای سیسیل!!! بین آشغالا میچرخیدم!!! (اوضاعم خیلی خراب بوده، خودم نمیدونستم، با مافیا هم یه مدت همکاری داشتم، از باباییم بپرسین) :D

این روزا بابالنگ‌دراز درگیر کتاب سومش و سایت اولین کتابشه، امیدوارم همه چی براش خوب پیش بره تا من برم و برگردم، یکی ندونه فکرمیکنه کجا میخوام برم؟ اونم چندوقته؟ دوروزه!!! (آخه نمیدونید جو دادن چه حالی میده که! از کاه کوه ساختن! یک کلاغو چهل کلاغ کردن، شاید هم با توانایی‌های خارق‌العاده‌ی جودی بابالنگ درازی صدوچهل کلاغ کردن!!! ایول ظرفیت پیکان! )

خب خیلی پرچونگی کردیم، بریم جمع و جورکنیم دیگه...

دوست محترم و مکرمی که میگفتی وبلاگ بزن! بزن! بزن! بیا اینم وبلاگ! وبلاگ زدیم، جای در وَکردن شعر از خودمون و دپسردگی عاشقانه و دپسردگی سیاسی که این روزا دوزش یکم کشیده پایین، داریم شرح حال روزانه با ته مزه طنز میدیم به خورد خلق‌اله! یکی بیاد اینجا دلش یتیمی بخواد شما پاسخگویی؟ دلش آشغالای خیابونای سیسیلو بخواد بابالنگ دراز پاسخگوه؟ اگه دلش بابالنگ دراز خواست کدوم مقام قضایی پاسخگو خواهد بود؟!!! آقای پرسه در مه؟ یا برادران دالتون؟!!!

این حمید عسکری هم گند زده با این آلبوم بیرون دادنش، از محسن چاووشی یادبگیر یکم... آلبومش حرف نداره، به قول لعیا موجود دوست داشتنیه تمام عکسهای شمالم : جیگمره منه! جوجه، هنوز مدرسه نمیره، مث این دخترای 25ساله!!! بهم میگفت جیگمر منی، دلبندم ازم ناراحت نشو، میخواستم درسته قورتش بدم، دلم براش تنگ شد! بابالنگ دراز بچه جدید نمیگیری؟! من دلم یه خواهر کوچولو میخواد!!! (اینو از کجاش بیاره بیچاره:D )

تا خواسته‌ها و آرزوهام سر به فلک نزده بریم دیگه

خدانگهداری...

.

.

.

.

.

only برای بابایی:

تریپ جملات پایانییه کارت تبریکه رو حال کردی؟ موقع نوشتنشون خودم از خنده ترکیده بودم؛ برو حالشو ببر...

مراقب خودم هستم، سوغاتی هم یادم نمیره... سعی میکنم تو همه عکس‌ها هم حضور داشته باشم تا نذرم ادا بشه!!!



محض تبریک نوروز

سلااااااااام به همه دوستان

سال نو رو تبریک میگم، مختصر و مفید

با آروزی بهترین‌ها برای خودم، خانواده‌ام و کشور عزیز و آریاییم

:D

راستیییییییییییی سایت اولین رمان بابالنگ درازم راه افتاد:

www.khateratemozahem.ir

بدون اینترنت سایت راه میندازه، ولی به وبلاگش نمیاد، دستم بهت برسه بابالنگ دراز پروووووووووووووووووووووووووووو

;)


محض حالگیری بابالنگ دراز

قرار بر این بود که من یه یادداشت بنویسم، بابالنگ دراز پرووووووووووووو هم یکی

من یه چیز بگم، اون تو بعدی بیاد ضد اونو بگه

بخندیم و حالشو ببریم

ولی بابالنگ دراز اینترنت نداره خونشون! به یه دوست 18ساله‌اش هم که مثلا کامپیوتری و فنیه هم سپرده براش ADSL جورکنه، ولی با شناختی که من از این دوستش دارم، عمرا بابالنگ دراز قصه‌مون تا آخر نوروز اینترنت دار شه! منم به عنوان دختر خلف این پدر از نبودش کمال سوءاستفاده!!! رو میکنم و هی من پست میدم تا حال بابایی‌مو بگیرم

باباییییییییییییییییییییی (شکلک زبون‌درازی)