سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محض تنوع

محض شاعرانگی

    نظر

سخن، طراوت شعور است در همهمه ی باد

سکوت، انفعال عقل است در بسیط سخن

عشق اما، رهیدن است از زندان قانون، در جاده ی بن بست ازدواج

موسیقی، نبض زیبایی است در خلوت رویاها

شعر، مبارزه ی بودن است در میدان تصورها

عشق اما، مرحمت آفتاب است در تسلای جان

لب، سرخ ترین گل باغ بقاست در حدیث ناگفتنی ها

بوسه، حلاوت آب چشمه است در هرم هم آغوشی ها

عشق اما، شهامت زندگی است در برهوت زمان

خاک، شهاب بی مثال روییدنی هاست

دریا، بشارت باران است در تاکستان خلقت

عشق اما، حکایت آبشار است در پریشانی التهاب

عشق، شکفتن غنچه‌های بیداری است در سپیده دم رشد اشتیاق


محض نویسندگی بابایی

میبینم که بابام هم یه چیزی داره که هی به ما فخر بفروشه، اونم چه چیز باارزشی، نوشتن! البته با کلی غلط املایی که جودی با کمال میل براش ویراستاری و اصلاح میکنه، آخه نمیدونین که! بابام دیروز که خسته و کوفته رفته خونه، تا 12 شب نشسته پای کامپیوتر نوشته، نشون به اون نشون که پستشو دقیقا راس ساعتی فرستاد رو وبلاگ که بهش اِس زدم، یعنی ساعت 12، منم تو رختخواب با موبایل داستان محشرشو خوندم و با آرامش خوابیدم! آرامشی که بابای عصبانیم با برگشتنش ازم گرفته...

اینم اضافه کنم که دیروز یه پست انتقادی نوشته بودم که آهااااااااااااااای بابالنگ درازم کجایی؟ کجایی که دخترت زیر بار اینهمه فشار له شد و تو نیستی، هستی ولی حواست بهش نیست، مثل بابای جودی که گاهی از جودی انقدر خبر نمیگرفت که صدای جودی درمیومد و با باباش قهر میکرد، اونوقت اون بابالنگ دراز بود که با فرستادن یه سبد گل رز یا یه هدیه دیگه جودی رو از ناراحتی درمی‌آورد و می‌شد براش همون بابای دوست داشتنی که همیشه هست و اگرم نبود یادش نمیذاشت که جودی احساس تنهایی کنه، پستو نوشته بودم و همه حرفای دلمو گفته بودم، گفته بودم ازش خسته شدم، نبود راحت بودم، حالا که برگشته ناآرومم، بودنش برام شادی که نمیاره هیچ، جز ناراحتی برام هیچ سودی نداره، کلی نوشته بودم دیگه، گفته بودم بابای بی‌حواسم کمکم کن، نوشته بودم که میخوام وبلاگو بکنم عین نامه‌های جودی و باباش به هم، باوجود اینکه گفته بودم این وبلاگ فقط واسه خنده است، ولی با وجود اینهمه خوشی که تو سال جدید از سر گذروندم، داره یه کابوس خوشیهامو خراب میکنه، نوشته بودم و میخواستم یکم ویرایشش کنم و اگر وقت شد از بابام هم مشورت بگیرم و بفرستمش که یهو بابا عصبانیه اومد و دقیقا گیر داد به همون صفحه ای که باز بود، منم بدون ذخیره کردن، بستمش! حیفم اومد، ولی بهتر از درگیری و دعوای این دوتا برادر بود! این دوتا برادر که کاملا ضد همن، متضادِ متضاد!

که آخرشب دیدم باباییم میگه برام داستان نوشته، اونم چه داستانی، داستانی که انگار خود جودی نوشته! یه جاهاییش شاخ درآوردم که این خودمم یا بابام؟!!! آخه حرفا، حرفای من بود، عینا بدون حتی یه جابجایی، حرفای دلم که بابام به مراتب خوشگل‌تر از من نوشته بود، حتی شک کردم نکنه بابا، پست ارسال نشده‌امو خونده و به من نگفته؟!!! ولی بابام انقدر دیروز سرش شلوغ بود که نمیرسید سرشو بخارونه چه برسه به اینکه پست ویرایش نشده‌ی منو بخونه! حالا میفهمم الحق دختر خلف بابامم که انقدر خوب حرف دلمو میخونه و دلامون به هم راه داره...

بابایی! بابای خوب و مهربونم! حرفات همه درسته، ولی اشتباه هم داشتی، من این بابارو از خدا نخواستم، این بابا زاییده اشتباه خودمه، اون موقع تو نبودی، این بابا اومد، حتی به نظر مهربون هم میومد، خودشو خیلی مهربون نشون داد، منم فکر کردم این همون باباییه که از خدا خواستم، یکم که گذشت، دیدم نه! اصلا اون بابایی نیست که من از خدا خواستم، راه برگشت هم نبود، بابا عصبانیه باوجود همه‌ی بدی‌هاش به کمکم هم نیاز داشت، براش مشکل پیش اومده بود، هیچکدومتون نمیدونستید. برای همه سوال بود، ولی کسی نمیدونست، مجبور بودم بمونم کنارش، بابایی مهربونم، باباعصبانیه هم یه مَرده، نمیتونستم غرورشو بیشتر از یه حدی خرد کنم، حتی گاهی خودمو خرد کردم ولی بخاطر مهربونی بی‌اندازه‌ام که همتون ازش اشکال میگیرید کنارش موندم، تا یهویی بابای مهربونم که از خدا تو تاریکی خیابونای سیسیل خواسته بودم سروکله‌اش پیداشد، مهربونی رو چشیدم، فهمیدم تا الان مهربونی نبوده که میچشیدم، یه زهر تلخ بوده که چون شیرینی محبت نچشیدم، تلخیشو شیرین حس میکردم! یواش یواش از بابا عصبانیه فاصله گرفتم، متوجه شد... البته نه تا اون حدی که از یه مرد و از یه بابا (حتی ازنوع عصبانیش) انتظار میره! خواست بمونم، با گریه، التماس، تهدید، فحش، کتک! هرچی که تو فکر بکنی و نکنی! البته بازم درصد زیادیش بخاطر خودشه، نه بخاطر جودی! میگه دوسم داره ولی جز خودش هیچکسو دوس نداره. بابایی خسته‌ام! میترسم! دیگه نمیکشم! روحم وجسمم دیگه توان اینهمه سختی رو نداره! بابا من کوچیکم، ضعیفم، توانم اندازه شما نیست! باوجود همه سرکشی‌هام اگه یک درصد سخت‌گیری‌ها و بدی‌هاش بخاطر خودم بود، دَم نمیزدم و میگفتم بابامه، داره تربیتم میکنه... ولی بابالنگ دراز عزیزم اینطوری نیست، روزبروز هم چهره زشتشو بیشتر بهم نشون میده، برای همین از تو که برادرشی پرسیدم چی میگه؟ حرف حسابشو تو ازش بپرسی! تو بهم بگی باید چیکارکنم؟ میفهمم و میدونم میشینی و بی‌صدا نگاهم میکنی که خودم رشد کنم و مشکلاتمو حل کنم ولی اینم بدون گاهی دخترا به کمک باباشون نیاز دارن، نه بخاطر اینکه خودشون از پس مشکلشون برنیان، نه! بخاطر اینکه جلوی بقیه سرشونو بالا بگیرن و بگن: «دیدید! بابام بود که بهم کمک کرد، آخه من خیلی بابایی‌ام، بابام هم خیلی دختریه!» حالا بازم میل توئه که به دخترت کمک کنی یا نکنی، تصمیم توئه که شادی رو زود به خونمون برگردونی یا بشینی و نگاه کنی تا دخترت بدون کمکت راهو پیداکنه، ولی دیرتر از زمانی که باباش کمکش کنه...

و کلام آخر:

بابالنگ دراز، اگه تو از بودن باباعصبانیه خوشحالی، باید با کمال احترام بهت بگم، جودی خیلی وقته از بودن باباعصبانیه خوشحال نیست، عصبانی، ناراحت و دلشکسته هم هست! ولی کسی نیست که متوجه بشه و بفهمه! حالا که جودی ازش بریده، باهاش شریکش کردن، باهاش تنها میفرستنش مسافرت! موقع دعوا طرف جودی رو میگیرن که باباعصبانیه، عصبانیت ناشی از شکستش تو دعوارو سر جودی خالی کنه! اونوقت که شکسته بود کسی نبود، اونموقع که جودی داشت ترمیمش میکرد جز سرکوفت چه کمکی بهش شد؟ جز سنگ اندازی چی دید از بقیه؟ حالا که این پلنگ عصبانی، مار خورده و افعی شده، بازم جودی باید بشه طعمه‌اش؟ برای همینه که باوجود داشتن بابای مهربونی مث تو از همه باباهای دنیا میترسه، ترسشو نشون نمیده، ولی وقتی اسم بابا میاد یا یه نفر از باباش میگه به جای یه حس خوب، یه ترس ریشه میدوونه تو وجودش که نکنه این باباهم مث باباعصبانیه‌ی خودش باشه، نکنه مهربونیش الکی باشه، نکنه... نکنه... نکنه... برای همینه که باوجود داشتن (به قول تو) دوتا بابا، هنوز فکرمیکنه همیشه تنهاست، تنهای تنها... تنهای تنهای تنها... انقدر تنها که بابالنگ درازش فکرشو خونده و قشنگ‌تر از خود جودی نوشته...


محض شوخی بی مزه ی بابالنگ دراز

    نظر

جودی عزیز! دیشب یه داستان خوشمل و نازنازی نوشتم که خیلی دوسش دارم. می دونم الان اگر خواب نباشی تو هم تو فکر چیزی هستی که من دارم بهش فکر می کنم و دل به دل راه داره و از این حرفا. پس میذارمش اینجا که تو و ندا و مجتبی و بقیه بخونین و یه کم به استعداد ادبی این بابای لنگ دراز حسرت بخورین. البته من این داستان خنده دار رو ننوشتم که پیامی به تو بدم. بخاطر اینکه یه داستان خوب نباید لزوماً پیام داشته باشه، بلکه باید درونمایه‌ی خوبی داشته باشه. من علی‌رغم اشک‌هایی که دیشب بابت این داستان ریختم، سعی کردم درونمایه‌اش انقدر قوی باشه که پس از 20 بار خوندن داستان تازه کم کم به درونمایه‌اش پی ببری. پس خودتو خسته نکن و سعی نکن با یه بار خوندن بفهمیش. به هیچ سئوالی هم جواب نمیدم.

بدون توضیح اضافه میرم سراغ داستان.

داستان از اونجا شروع میشه که بابالنگ دراز بخاطر یه تنخواه 30هزار تومنی که موقع تصفیه با قائم مقام معلوم میشه 14هزار تومنش گم شده، سر به سر جودی میذاره. جودی هم وقتی از موضوع باخبر میشه ناراحت میشه و خونه رو ترک می کنه. بابا میاد خونه و هر چی صدا می زنه می بینه جودی نیست. به قول قدیمی‌ها جا تره و بچه نیست. جودی یه نامه گذاشته جلوی آینه و رفته که برنگرده. بابالنگ دراز غمگین و ناراحت می‌شینه و شروع به خوندن نامه می‌کنه تا بفهمه دلیل رفتن جودی چیه و اصلاً جودی کجا رفته و آیا برمیگرده یا نه؟ پس می‌شینه رو صندلی جلوی آینه و همینطور که داشته می خونده ناخواسته گوله گوله اشک هاش پایین می ریزه. متن نامه به این شرحه: (فقط لطفاً زیاد گریه نکنید. با تشکر از خنده هاتون!)

بابالنگ دراز عزیز! سلام! و خدانگهداری! خودت خوب می دونی که من چه جودی پر جنب و جوش، خنده رو و خوش مشربی هستم و چه لحظات خوب و شیرینی رو با هم (و بدون هم!!!) تجربه کردیم و در آینده خواهیم کرد. خودم هم می دونم که ما قراره الگوی پدر و دخترهای نمونه باشیم و مثل اسمهای افسانه‌ایمون اسطوره باقی بمونیم. این هم می‌دونم که این وبلاگ قراره با بقیه وبلاگ‌ها فرق بکنه و فقط خنده محض باشه و محض خنده هم که شده چیزایی بگیم که خودمون و ملت با شنیدنش روده‌بر بشن و از شدت خنده چاک دهنامون جر بخوره. ولی آخه بابای مهربون و دوست‌داشتنی من! پس نتیجه این بغضی که من از سال 89 بابت اون فاکتور لعنتی با خودم آوردم تو سال 90 چی میشه؟ جوابش رو کی میده؟ آیا من قربانی یک بازی شدم یا دارم خواب می بینم؟ آخه من هیچ وقت چیزی رو گم نمی‌کنم. باید برای پیدا کردن اون پول (و نه فقط بخاطر اون پول)، برای سئوال هایی که روز به روز تو ذهنم پررنگ و پررنگ‌تر میشه، به سال 89 سفر کنم. نگران من نباش. زود برمیگردم. 30هزار تومن پول تنخواهی که بهم دادی همراهمه. البته هنوز اون 14هزار تومن رو نمیدونم چی شده. ولی فاکتور مورد نظر رو پیدا می کنم و در اسرع وقت برمی گردم و با هم تسویه می کنیم. دوست ندارم جلوی قائم مقام وقتی از دادن پول بی زبون به من حرف می زنی سرت رو بندازی پایین و قائم مقام شیلنگ رو بگیره طرفت. تا اون روز فاکتور رو به دستت می رسونم که با اقتدار به قائم مقام بگی: «بله. دختره خودمه، خودم بزرگش کردم، تو چه می دونی این فاکتورها در برابر لطف و صفای وجودش پشیزی ارزش نداره.»

بابای لنگ دراز خنده دار مسخره! گرچه لنگ های دراز تو خیلی مسخره است و وقتی با سرعت راه میری و کار می کنی پاهات تو هم گره می خوره و من از خنده روده بر میشم، ولی بذار همینطور که داریم می خندیم حرفهای ناگفته ی سال گذشته رو بزنم و خستگی هام رو به باد بسپرم تا به بهانه ی اون فاکتور گم شده تو لفافه حرف زده باشم و تو سال جدید بهتر بخندم. پس یه قول بهم بده! باشه؟ اینکه امروز خوب حواستو به من بدی و به چیزایی که می خوام بگم با دقت گوش کنی. امروز می خوام یه اعتراف خیلی خیلی بزرگ بکنم. اون هم اینه که... که...

نه، نه، نه، نه، لکنت زبان نگرفتم. لطفاً زود قضاوت نکن! تا آخر بخون بعد دعوام کن! باشه؟ قبل از اینکه اعتراف کنم بذار یه سئوال ازت بپرسم! اون روز رو یادته که من و تو توی خیابون های سیسیل با هم آشنا شدیم و اومدیم تو دنیای افسانه ها؟ یا به قول معروف دنیای مجازی؟ اون روز فقط ما دو نفر نبودیم، یه بابای دیگه هم بود که مثل خاطرات مزاحم همیشه و همه جا همراهمه. تو گفتی خاطرات مزاحم رو نوشتی که که گذشته رو فراموش کنی. من که نمی تونم کتاب بنویسم. پس به شیوه ی خودم عمل می کنم. نمی دونم، شاید اصلاً چیزی که من فکر می کنم نباشه. شاید اصلاً وجود نداشته باشه و فقط یه حس باشه. شاید یه موجود خیالی باشه، از این موجوداتی که بچه ها تو دهنشون دارن و شب ها بهشون میگه شکلات بخور و دندون هات رو مسواک نزن، نوشابه بخور و شب تو رختخوابت جیش کن. خلاصه اون بابای عصبانی مثل یه خاطره ی مزاحم دستش رو گذاشته رو دوش منو ول کن معامله نیست که نیست. اون روز ما سه نفری وارد این دنیا شدیم و بعد از گذشت این همه سال من هنوز نتونستم چیزی رو فراموش کنم.

بابا! یه چیزی بگم قول میدی دلت به شدت بسوزه و اونقدر عر بزنی که صدات بگیره و اونقدر سرتو بکوبی به دیوار که من دلم خنک بشه؟!!! شاید اون موقع من برگشتم و هرهر به ریش نداشتت خندیدم. می دونی اون روز من چه حالی داشتم و تو چه حالی؟ به خنده ها و شوخی هام نگاه نکن، اگه یادت باشه اون روز تو شاد و شنگول و منگول و هپه انگور بودی و من خیلی داغون و خشمگین بودم. چون اون خاطرات تلخ و مزاحم روح و وجود جودی کوچولوی تو رو خراشیده بود و تو زندگیش زخم هایی بود که در تنهایی و انزوا روحش رو مثل خوره می خورد و می خراشید. (با تشکر از آلبوم حریص محسن چاووشی اونجا که میگه: غباری که از تو نشسته روی قلبم، بارون چیه سیل نمی تونه بشوره. زخم که نه جدایی از تو دلخراشه، یاد تو مثل خوره مثل بوفه کوره.)

در حال جدا شدن از خاطرات مزاحم افکارم، انقدر تنها شده بودم که زبونم چشم بسته می­گفت تنهایی. بدون اینکه منظور خاصی داشته باشم، فقط می­گفتم تنهایی و تنها و تنهاتر می­شدم. تو خیابون راه می رفتم و صدا می زدم: خدااا...  هستی؟! صدامو می شنوی؟! منم... جودی... خداااا چرا هیچی نمیگی؟! اصلاً منو می  بینی؟! منو یادت میاد؟! من همونم که اینقدر سجده می کردم برات که پاهام درد می  گرفت... من همونم که هر شب کارای بد و خوبم رو برات می گفتم، من همونم که توی  تنهایی هام ساعتها باهات حرف می زدم و... اون موقع بود که خدا به آرزوهام اهمیت داد و بخاطر اینکه بابای عصبانی ذهنم رو فراموش کنم تو رو سر راهم قرار داد.

اما بابالنگ دراز عزیز! من هرگز نمی تونم بابای عصبانی مزاحم ذهنم رو فراموش کنم. از من اینو نخواه! می دونی چرا؟... اول بذار همینجا تا یادم نرفته اعترافم رو کامل کنم و با صدای بلند و رسا به همه اعلام کنم که: آهای! بابالنگ دراز عزیز! آهای اونایی که دارین صدای منو می شنوین و احساسات یه جودی پاک و معصوم براتون مهمه: من دوتا بابا دارم. چون خودم اینطور آرزو کردم. یه بابای واقعی و مهربون که همیشه به فکرمه، و یه بابای غیرواقعی که همیشه تو فکرشم.

(اَی بابا! بازم که نشد جودی! خیلی سعی کردم داستان رو جوری پیش ببرم که تثلیث نشه! ولی مثل اینکه نوشتن خاطرات مزاحم هیچ تأثیری تو آدم شدنم نداشته و بازم مثل گذشته رسیدم سر همون سه راه همیشگی تثلیث نامناسب دو مرد با یک زن و شاید قراره از فرط جنون سرمو بکوبم تو دیوار تا تش دلم بخوسه! اصلاً فهمیدی چی گفتم؟ تو بی خیال! ولی من بی خیال نمیشم. چون نمیشه که همینجوری داستان رو رها کنم. پس ادامه‌اش میدم ولی از اینجا به بعد رو، تو جدی نگیر. چون می خوام برای یک بار هم که شده هر چی تو ذهنم میاد تو دایره لغات بریزم و با قالب داستان، بهش شکل و آب و رنگ بدم و همه تقدس ها رو زیر پا بذارم و تابوها رو بشکنم و هر چی از دهن و گاله و پک و پوز میاد بیرون بریزم و بگم. چشمک شیطانی!)

بابا! اون روز رو یادته که تو خیابونای سیسیل همدیگه رو دیدیم؟ خب من اون موقع یه بابای مزاحم داشتم که در حال رشد کردن تو ذهنم بود. از همون باباهای دروغینی که برات تعریف کردم. من نمی تونم اون بابای عصبانی رو فراموش کنم. چون بهرحال قرار بود همونطور که خوبی های زندگی رو یاد می گیرم، بدی ها رو هم لمس کنم و بابای عصبانی خودم رو که درسهای زیادی ازش یاد گرفتم و قدردانش هستم، هرگز نمی تونم فراموش کنم. اون روز رو خوب یادمه که تو خیابونای سیسیل دستم رو گرفتی و منو به دنیای افسانه ها آوردی. ولی من اعتراف می کنم که هرگز نمی تونم اون بابایی رو فراموش کنم که باعث شد من اون روز خشمگین و غمگین بشم و تو خیابون آرزوها با تو آشنا بشم.

آهای ملت! چرا سر بر می‌گردونید؟ مگه قهر کردید با من؟ تازه جاهای خوب داستان مونده. این حرفای مقدماتی رو زدم که اصل مطلب رو بگم. خب من فقط دارم اعتراف می‌کنم دیگه. بذارید حرفم تموم بشه بعد قهر کنید لطفاً! چرا زود قضاوت می کنید؟ ببینید بابالنگ دراز مهربون هنوز داره به حرفام گوش میده! چرا خودتون رو می زنید به کوچه علی چپ! من تازه موتورم راه افتاده. دروغ که نمی گم! اگر باور نمی کنید از بابالنگ دراز بپرسید! سوسک بشم اگر یک کلمه از حرفام دروغ باشه!

من جودی ام که دارم با شما حرف می زنم! آهای مردم! من دو تا بابا دارم و از این بابت خوشحالم. حتی بابالنگ دراز هم خوشحاله. اگه باور نمی کنید لازمه بگم که: هر دو، بابای سختکوشی هستند و در کار و زندگی خودشون پیروز. هر دو به من اندرزها و درسهای بزرگی میدن. هر دو اخلاق‌های خاص خودشون رو دارن و اگر خصوصیاتشون رو روی کاغذ بنویسی می تونم تشخیص بدم، ولی موضوعات یکسانی رو توصیه نمی کنن. از اونجا که من دو تا بابای اثر گذار دارم، از هر دو نفر چیز آموختم. ناچارم تا درباره ی اندرزهای هر کدوم از باباهام فکر کنم و گاهی وقت ها شب ها خوابم نمی بره. نمونه اش همین شب گذشته که نخوابیدم و سر کار چرت می زدم.

برای مثال: یکی سعی می کنه بهم یاد بده که حتی آدم وقتی عصبانیه با طنز جواب میده و در سختی­ها کمکم می کنه، دیگری عصبانی، پررو، بی­‌ا‌‌دب و دعوایی­ه و مجبورم کارهاش رو خودم به عهده بگیرم یا بابت سوتی هاش سپر بلاش باشم. بابالنگ دراز وقتی می بینه من دارم با بابای عصبانی دعوا می کنم خودش رو کنار می کشه ولی از ژستی که می گیره و دستی که به کمر می زنه می فهمم رو من غیرت داره و بعداً به حساب بابای عصبانی میرسه، ولی بابای عصبانی حتی توی روابط عادیش با من و بابالنگ دراز و بقیه مشکل داره. از یکی در ذهنم یه سایه­‌ی بلند و مضحک با پاهای دراز و خنده­‌دار شکل گرفته و از دیگری جای سیلی­‌هایی که از ترس بابالنگ دراز نزده. یعنی ترسیده که بزنه. چون می­دونه خداییش بابالنگ­‌دراز این یکی رو دیگه تحمل نمی کنه. خدا اون روز رو نیاره که بابای عصبانی به من پرخاش کنه، بابالنگ دراز میره تو فکر و اون روزش خراب میشه. ولی چیکار می­تونه بکنه خب؟ بخاطر اینکه با بابای عصبانی برادره، کوتاه میاد و بخاطر اینکه من بغض نکنم که چرا دو تا برادر دارن بخاطر یه جودی کوچولوی سیسیلی با هم دعوا می­کنن، چشماش رو می­بنده و مثل باد بهاری که بعد از یه رگبار کوچولو سبزه های سیزده به در رو خیس می کنه و با این کارش به اونا می گه من هستم و بخاطر رشد و پیشرفت شما هر کاری که لازم باشه انجام میدم، سرش رو میندازه پایین و در حالیکه بغضی تو گلوش گیر کرده می­گذره و میره. اما می دونم خاطره ی صحنه های تلخی که ناخواسته دیده همیشه تو یادش می مونه و حکایتش میشه حکایت اون میخ هایی که بابای عصبانی تو سال 89 به دیوار روحم کوبید و حالا تو سال 90 می خواد اون میخ ها رو در بیاره. سئوال اینجاست که با جای میخ ها چیکار می تونه بکنه؟ به قول شاعر: زخم شدم، شیشه به زخمم نشست... شیشه شدم، سنگ سرم را شکست... حال اگر  سنگ شوم ای خدااا... بر دل این سنگ چه خواهد گذشت؟! بگذریم...

یکی خوب بلده از موقعیت­های کوچیکی که در اختیارش میذارن به نحو احسنت استفاده کنه در راستای پیشرفت تو کارهاش،دقیق و منظم و مسئولیت­‌پذیره. دیگری سر کار فیلم نگاه می کنه و می­دونم هرگز نمی­تونه مثل بابالنگ­‌دراز برای روابط هرزه اش مسئولیت و اختیار و مرز تعیین کنه. یکی درصدد اینه که با شریک شدن با من برای زدن یک شرکت معتبر یک درصد (فقط یک درصد) بیشتر سود ببره، دیگری وقتی می بینه کارهای من زیاد شده یه گوشه‌ی کار رو می گیره. یکی میگه دلیل اینکه پیشرفت نکردم آشنایی با تو بود، دیگری میگه دلیل اینکه خودم رو شناختم تو هستی. یکی میگه هرجور تو صلاح میدونی و هیچ وقت منو تنها نمیذاره، دیگری برای خودشه، من رو برای خودش میدونه و من فکر می کنم همیشه تنهام... تنهای تنها... تنهای تنهای تنها....

بابالنگ دراز تا اینجای نامه رو می خونه و دیگه نمی تونه ادامه بده. بلند میشه و آماده میشه که بره سراغ جودی. جودی تو نامه نوشته که بابا دنبالش نیاد. اون رفته سه راهی تثلیث تا به بهانه ی پیدا کردن فاکتور گم شده، خاطرات مزاحم ذهنش رو فراموش کنه. فاکتوری که اصلاً گم نشده و بخاطر شوخی بابا، جودی با مسائل مهم تری درگیر میشه. بابا با نگرانی به صدای خنده ها و زمزمه هایی که از آشپزخونه بیرون میاد، گوش می کنه. منتظر نمیشه تا سعادت سرشار از لذت، منفجر بشه و فضای خونه را در بر بگیره. پس همونطور که جودی خواسته بود، به احترام دختر کوچولوی معصومی که سال ها پیش تو یکی از خیابون های سیسیل پیداش کرده بود و تو این سال ها همیشه با هم بودن، دلش به شدت سوخت و اونقدر عر زد که صداش گرفت و اونقدر سرش رو کوبید تو دیوار که نگو و نپرس. ولی این عر زدن ها طولی نکشید و صدای خنده های جودی بیشتر شد. بعد بابا ساکت شد و به پشت سرش نگاه کرد. جودی در حال خندیدن از آشپزخونه بیرون اومد. وقتی بابا رو تو اون حالت دید کلی خندید و گفت: «ببخشید بابایی. اون نامه یه شوخی بود. مثل شوخی فاکتور که تو با من کردی.» بابا با تعجب پرسید: »دخترم! تو کجا بودی؟» جودی جواب داد: «تو یکی از کابینت های آشپزخونه قایم شده بودم.» بابا گفت: «قول میدی دیگه از من جدا نشی؟» جودی گفت: «آره. اما تو هم لطفاً انقدر خوب نباش، من به شدت نیازمند خاطرات تلخی هستم که هرگز برام نساختی!!!»

بفرما! دیدی گفتم دل به دل راه داره؟ همین الان جودی اس ام اس داد گفت: «بی تجربه متولد می شویم، با جرأت زندگی می کنیم و با حیرت می میریم. تنها چیزی که فروغش به خاموشی نمی گراید، خاطرات پاک یک دوست خوب است...»

نمی خواستم الان بگم. گذاشته بودم تو یه فرصت بهتر. ولی حالا که اینطور شد من هم یک شعری که چند شب پیش سرودم رو در وصف جودی می گم:


«دور از این دنیای پر نقش و نگار،

با نگارم جودی دارم قرار. (شما فکر کنید تو کافی شاپ)

وعده را تا فرصتی رخ می دهد،

با نگاهی گرم پاسخ می دهد.

می شمارد با من از یک تا چهار،

هم زمستان است با من هم بهار.

توی ایران 1414 همیشه پیش همیم،

روز را با هم به پایان می بریم.

این سخن را نشنوی جای دگر،

فرق دارد با سخن های دگر.

گفتگوها گفتگوی نا تمام،

عشق بابا به فرزند یک کلام.»


امیدوارم خسته نشده باشید. شب بخیر.


محض سوغاتیهای جدید

سلاااااااام به همه

قرار بوده و هست که ما اینجا بترکون و کِرکِرخنده راه بندازیم، تا ملتو از دپسردگی دربیاریم! (یکی نیس بگه شما مسئول شادی ملتید؟) اگه دوز شوخی خنده کمه، به بزرگواری خودتون ببخشید، تازه اولشه، موتورمون روشن شه، میترکونیم:D

خب من از مسافرت دوم هم برگشتم، حال داد، زیاد! مراقب بودم، سوغاتی آوردم، سعی کردم هم تو همه عکسا باشم، هم لبخند بزنم، ولی پلیور... تنم نبود (شکلک خجالت!)، عکسای جدیدم نشون بابام دادم، وقتی داشتم بهش نشون میدادم فهمیدم چقدر عید بهم ساخته و چقدر چاق شدم!!! بابالنگ دراز از دوتا چیز گُرخیده بود: یکی چاقی دو سه روزه من، دو ژست‌های دیدنیم موقع عکس گرفتن! بابایی تو که نمیدونی اونایی که دعوتمون کردن و ما چترشون شدیم، چقدر بهمون میرسیدن! منم که دیدی چه شیکموام، خوردم دیگه! قول میدم با ورزش درستش کنم، اونجوری عکسامو نگاه نکن دیگه! بعدهم منو که میشناسی، عاشق هیجان و تنوعم، حال میده از درخت بری بالا، آویزون شی، تمام دست و پات زخم و کبود شه که یه عکس هیجانی بگیری :))

میدونم میگی دخترم یه تخته‌اش کمه، ولی نگو! شبیه جولیا برادرزاده‌ات که همیشه صاف و اتوکشیده است باشم خوبه؟!!!

تعطیلات نوروزی هم داره تموم میشه و کاره که انتظار مارو میکشه (اس‌ام‌اس مسخره‌ی ستاد کوفت کردن تعطیلات نوروزی!) اگه کم اومدیم سر زدیم بهمون خُرده نگیرید، درگیر کاریم دیگه، آخه منو بابام همکار هم هستیم باهم:D

سه تا توضیح بدم، اون پلیور خوشمله گرمه بابایی، نمیتونم بپوشمش، میدونی که من برعکس توی سرماییه همیشه مریض! گرماییم، این جدیده که رنگاوارنگه و کلاه هم داره قشنگ نیست؟ دوسش نداری؟ اینم باحاله‌ها، مگه تو پیرهن صورتیه‌اتو که هی میگم بپوش میپوشی؟!!!

دومین توضیح: تمام نگاه‌های شما ثبت و ضبط میشه و بعداً در دادگاه برعلیه خودتون استفاده میشه! من خیلی از نگاه‌های هیدنتونو شکار کردم و میکنم! وخیلی‌هارو هم حس میکنم و مطمئنم الان که برگشتم، داری نگاه میکنی و تا من برمیگردم نگاهتو میدزدی! دخترت زرنگتر از این حرفاس، خیلی وقتا خودشو میزنه به خنگی که هم باباش حال کنه دخترش خنگه و هنوز بزرگ نشده و هم خیالش راحت باشه که چون بزرگ نشده نمیذاره بره، آخه بچه‌ها انقدر بی‌معرفتن که وقتی بزرگ میشن، مامان باباشون یادشون میره و میذارن میرن پی زندگی خودشون! من قول میدم اینجوری نباشم، ولی چون رسم روزگاره، خودم میزنم به خنگی که خیالت راحت باشه رسم روزگار هم فعلا شامل حال بابالنگ درازو جودی نمیشه، بگذریم که دخترت بامعرفت‌تر از این حرفاست که بره تو نخ اجرای رسم روزگار (امیدوارم کسی منظورمو فهمیده باشه! میدونم گنگ نوشتم، صورتاتونو کج و کوله نکنید!)

من خوشم نمیاد از لبه لیوانم، آب، چایی، نوشابه، دلستر، نسکافه یا هر نوشیدنی دیگه که میخوریم بچکه، برای همین لبمو میکشم به لبه لیوان، نمیدونستم انقدر توچشمه! نمیکشم دیگه، کمک کن ترک کنم، دو سه نفر دیگه هم بهم گفتن، مثل اینکه ضایع است! بابام شدی که تربیتم کنی دیگه! نه اینکه من تورو تربیت کنم که...;)

و نکته آخر، جمعه اگه تونستید به پارک نیاوران یه سر بزنید، به میدون اصلی بزرگه که از چهارطرف میان توش! شاید یه خاطرات مزاحم گیرتون اومد. راستی باباییم خیلی هم انتقادپذیره، کتابشو خوندید، اشکالی داشت، بگید برای چاپ‌های بعدی اصلاح کنیم...

همه خوش باشید و خوش بگذره این دو سه روز آخر تعطیلات...


محض داستان آشنایی

    نظر

جودی جونم فخر می­فروشی بفروش ولی خیابون­های سیسیل رو هم یادت بیار. من می­‌دونم چشمک شکلک داره! شکلک هم چشمک داره! ای بابا چی گفتم! ولی خوشم اومد. دمت قیژژژ جودی جون! چه سوغاتی­های لی­لی­پوتیه باحالی. خیلی خومشزه بود. خومشزگیش هم بخاطر عجله­‌‌اش بود. اصلاً ولش کن این حرفارو. به هیشکی مربوطیتی نداره که لواشکاش ترش بود یا هرچی. خلاصه هرکی از این حرفا بزنه، واسه هرکی شکولاته واسه ما دکمه لباسه.

راستی گفتم دکمه یاد یه چیزی افتادم. دوستان! جودی یک پلیور داره که من خیلی دوستش دارم. این اواخر ولی زیاد تنش نمی­کنه. ازش در موردش استعلام کردم که حالش خوبه. گفت آره، سلام داره خدمتم. گفتم چرا نمی‌پوشیش آخه، من دوستش دارم. گفت می‌پوشمش حالا. نپوشید. منم پی‌‌اش رو نگرفتم دیگه.
اون‌روز وقتی از سفر برگشت و سوغاتی­ها رو بهم داد، برای اینکه از اون حال ‌و هوا خارجم کنه (آخه بغض کرده بودم که چرا منو با خودش نبرده) از توی گوشیش چندتا عکس نشونم داد. عکس­های دسته‌جمعی‌ای که تو سفر گرفته‌بودند از خودشون، خوشحال و خندان. اولین چیزی که دیدم پلیور تنش بود. با اون دکمه­‌های مامانی برق برقی. -همون پلیوره که دوسش دارم- خواهرشم تو عکس بود. همون که یه سر و سری با پلنگ داره!!! ای وای ببخشید. نباید اسم پلنگو بیارم. جودی داشت در مورد عکس توضیح می‌داد. من اما دیگه گوش نمی‌دادم و حواسم فقط به پلیورش بود. و گوش‌هام پُر شده بود از پیام ِ «به‌یادتم» ِ جودی که داشت از توی عکس بهم تو اتوماسیون ابلاغ می‌کرد. پیامی که هیچ‌کس نمی‌شنیدش، جز من. خیلی خوب بود

 
بعدازظهرش هجوم بردم سمت سوغاتی­ها و باز یه تیکه کلوچه لمبوندم. به قول بروبچ بوی لی­لی­پوت و سیسیل و اونطرف­ها رو می­داد. همونجا که جودی تعریف کرد اولین بار تو چه وضعیتی بود. البته جودی یه کم غلو می­کنه. چون اون موقع جودی شاهزاده­‌ی بزرگی بود و من از خُدام بود که بابای همچین دختری باشم. اینم که میگه قربونم بره که غیر مستقیم محبت می­کردم بخاطر اینه که اون موقع­ها تو فکر کتاب اولم بودم و به بابا شدن فکر نمی­کردم. حالا که مزه بابا شدن زیر زبونم رفته قول میدم مستقیمو فیس تو فیس محبت کنم. خلاصه شاهزاده­‌ی قصه‌­ی ما از لنگ­های دراز ما خوشش اومد و چشمی که نباید می­دید، دید و دلی که نباید می­خواست، خواست. جودی منو به قصرش دعوت کرد و برام یک کیک خوشمزه­‌ی لی­لی­پوتی پخت. کیک که درست شد جودی با پولیور قشنگی که به تن داشت، اونو آورد توی هال با سه‌تا استکان‌ چایی. حالا چرا سه تا؟ چون می­دونست که موقع تماشاش حتماً یکی از چایی­ها رو می­ریزم اونجا که نباید... بگذریم. بعد زیرچشمی و با دلهره منو می‌پایید، که موقع خوردن ِ کیک نیم‌سوخته چه‌شکلی می‌شم. آخه کیکیش یه کم سوخته بود. بابا عکس‌العملی بروز نداد. معمولا بابا هیچ وقت هیچ عکس­‌العملی نشون نمیده ولی از ته دل می­خواد. اینطور شد که من جودی ِ خواستنی‌رو خواستم و ما با هم فامیل شدیم. یعنی مادامی‌که چشم دوخته به جودی، طرف ِ سوخته رو با چاقو می‌بُریدم و مابقی رو تناول می‌کردم بهش گفتم جودیِ من میشی؟ جودی اول یه کم ناز کرد ولی بالاخره منو به آرزوم رسوند. بعد جودی در انتظار اظهار نظری از طرف من، هویجوری یهوویی چشم دوخت به دهنم! عادت داره وقتی حرف میزنه هویجوری یهوویی به دهنم نگاه کنه. من اگه بشه نیگا می­کنم. نه هویجوری یهوویی! بلکه به‌صورت هیدن و قایمکی. من یواشکی سوخته‌هاش رو هم می‌خوردم. چون کیک دوست دارم کلا. و بیشتر چون می‌دونم طبخ ِ کیک‌های نیم‌سوخته‌ی تلخ‌شده هم، زحمت دارند به‌ هرحال. حتی اگر بوی لی­لی­پوت بده. به جودی گفتم که چه خوشمزه‌ شده. بعد جودی یک‌جوری که انگار براش مهم نبوده -اما بوده- خندید. نفس ِعمیقی کشید و گفت نوش ِ جان. سپس منو جودی طی یک سری ماجراها که بعداً خواهم گفت با هم همراه شدیم. بعد وقتی دیدیم حرفهای زیادی برای گفتن داریم و خیلی چیزها رو باید برای فامیل شدنمون اثبات کنیم، تصمیم به ساخت این وبلاگ دونفره گرفتیم.

چطور بود جودی؟ خوشت اومد؟

only  
برای جودی جون:

تریپ جملات پایانیه کارت تبریکه رو حال کردم. ای ول به ولت وولی به وولت! قدس­‌السروه! فهمیدی چی گفتم؟ منظورم همون دمت گرم خودمونه.

مراقب خودت باش، سوغاتی هم یادت رفت به دکمه لباست... سعی کن موقع عکس گرفتن لبخند بزنی و اون پلیور قشنگه تنت باشه.

راستی یه سئوال: چرا موقع چایی خوردن بعد از هر قولوپ چایی که می­خوری لبه­‌ی لیوان رو با لبت تمیز می­کنی؟ انقدر این حرکتو انجام دادی که منم عادت کردم همینکارو می­کنم. آخه جودی جون عادت بهتری‌ نبود یادم بدی؟ مگه تو نمی­دونی که انسان تأثیر پذیره. پس چیزای خوب خوب یاد بابات بده عزیزم! باشه؟ آفرین!

سفر خوش بگذره.